نوشته های عجولانه یکی اهالی جنگل...

در این جنگل فقط باران میبارد. هر از چند گاهی که از کپری بیرون میزنیم متوجه میشویم که همان باران دیروز است. گویی از زمین به آسمان رفته و دوباره از ابر به زمین برگشته است. اینجا بوی شاخه های شکسته و گِل پر برگ و آهن جنگل دماغمان را عات داده.  فقط در انتظاریم ببینیم بوی باروت شلیک شده هم مثل آن است یا خیر. آیا باروت هایمان شلیک خواهند کرد؛ مطمئن نیستم، از وقتی اهالی جنگل دستور پنهان ماندن داده اند از صبح تا دیروقت شب زیر همین کپری بارسش یکریز باران را نگاه میکنیم. بارشی که چند سال قبل یا چند سال بعد از جنگ در زمین ها یادآور شادیمان بود.

اینجا باران همیشه ادامه دارد، به دلیل کمبود مهمات نباید هیچ باروتی را بسوزانیم، حتی آتش هم زیاد روشن نمیکنیم. ذخیره ی ذغال این روز ها کمتر شده است. در بین کپری ها، جز ما دیگر کسی تفنگ سرپر نداشت. رطوبت و باران گاهی تمام باروت ها را خیس میکرد...آبهای این جنگل کجا میروند؟ از صبح تا دیروقت شب باید دریایی از آب اینجا جمع میشد و مدت ها قبل ما را غرق میکرد. عجیب است که در عین زندگی نکردن هنوز هم نمرده ایم.

ما در جنگل پراکنده ایم، برخی از یارانمان را هرگز ندیده ایم. کپر ما از سنگر های میانی است، وقتی انگلیس ها حمله کنند، اگر کپرهای قبلی را رد کنند، حتما به ما خواهند رسید، آن موقع باروت هایمان را امتحان خواهیم کرد. دیروز یک نفر از کپری ما گفته بود باروت ها را نزدیک آتش برده، آتش نمیگیرند، نم کشیده اند. دخل همه ی ما آمده. از وقتی خوابیدیم دیگر او را ندیدیم. صبح کیسه های باروت باز بود، و نم کشیده، شاید یک نفر میخواست خشکشان کند.

اینجا نباید زیاد فکر کرد، فکر آدم را کلافه میکند. همین که بدانیم وقتی سواره ها را دیدیم باید شلیک کنیم کافی است. فکر کردن شاید دیگر نیروها را هم گرسنه کند و در میان این باران های همیشگی نتوانند خودشان را سیر کنند. باران هنوز ادامه دارد و از بین درز چوب های کپری به روی پوستین های ما می افتد و محو میشود...

جنگل از دست رفته کوچک خان

کل باروت هایمان خیس است

کوچ کرده فرشتگان به هوا

کل جنگل به دست ابلیس است

 

و تفنگ ها ز کار افتاده است

دستمان میخورد به ماشه سرد

هیچ انفجار و تیری نیست

حیف باروت هم خیانت کرد

 

ماه آذر گذشته از نیمه

جنگل از آب و برگ پر شده است

کپری ها شکسته از دیشب

لوله ی توپ آبخور شده است

 

جنگلی در هوای مه آلود

زیر ابری غلیظ در باران

چند سرباز خیس زیر کپر

جنگل ما بدون کوچک خان

 

وقت شلیک هایشان باروت

در تفنگ هایمان نم داشت

آن طرف تیر انگلیسی ها

حرکت ماشه  را فقط کم داشت

 

فقط آن لحظه ها از آسمان و زمین

برفی از سرب داغ هی میریخت

یک نفر داشت مجلس ما را

از طنابی بزرگ می آویخت

 

کپر آتش گرفت در آن شب

آتشی داغ بود در جنگل

گرم میشد کشوری در غرب

از ذغالی بزرگ در منقل

 

داغ کردند اهل جنگل را

جنگل اکنون به دست ابلیس است

یک نفر که گفته بود آن شب

کل باروت هایمان خیس است

 

دیدمش بین انگلیسی هاست 

شاد بود از لباس تازه ترش

برخلاف اهالی گیلان

شاپویی کهنه داشت روی سرش

 

حرف میزدم یکسر آن شب با

بدنی بی سر و تنی از برف

یخ زده میرزای کوچک ما

یخ زده بی صدا، بدون جمله و حرف

 

ما پراکنده در نبردیم و

در پراکندگی محاصره ایم

صبح فردا و بعد از این اعدام

توی عکسی بزرگ خاطره ایم

 

دفن میشویم توی این تاریخ

مثل قحطی، وبا و جنگ شمال

میرسد قصه های انگلیسی ها

دفن میشویم در انزوای خیال

 

دفن میشویم توی این جنگل

صبح فردای ابری گیلان 

بوی باروت خیس می آید

پیش چشمان مردمی گریان

 

گرچه باروت از خیانت خیس

گر چه در خاک قصه ای از ماست

بذر در خاک را بهاری هست

این سرآغاز قصه های شماست...



 

" مراقب خودت باش"

درهای خانه، پنجره ها را بسته ام میخواهیم هوای تو را در خانه نگه دارم. انگار چند دقیقه پیش اینجا بوده ای و باد میخواهد همه ی آنچه از تو باقی مانده است را با خود ببرد، در حیاط خاک برف روی برف مینشیند و نگرانم شاید انقدر درگیر بازی با برف ها شوم که گرمای بودنت را از یاد ببرم. انگار آخرین جمله ات این بود "مراقب خودت باش." من باید اهل مراقبت میشدم، توی این برفها، توی این سرما ...از صبح که چشم هایم را باز کردم حست کردم شاید شب اینجا بودی، کنارم نشسته بودی و نگاهم میکردی، دستمالی که گوشه ی پنجره می گذاشتی عجیب بوی عطر تو را دارد. وقتی کودک بودم کتاب های مدرسه، دفترهایم، کلاه آبی خط خطی ام، همه بوی تو را می دادند، انگار قبل رفتنت رویشان دست میکشیدی.

شاید با صدای بسته شدن در حیاط بیدار شدم، پس کی جمله آخرت به من را گفتی؟ شاید وقتی خواب بودم نزدیک شدی و پیش گوشم زمزمه کردی "مراقب خودت باش" همان لحظه ای که بوی عطرت بیشتر از همیشه می آمد.

اما من از کودکی عادت نداشتم از خود مراقبت کنم، برای همین همیشه زمستان ها تب دارم. هنوز هم فقط در حیاط خاک برفها را توی سطل میریزم و با آن ها دیوار های برفی میسازم، خسته ام میکنند، خرابشان میکنم و با تب همیشگی ام به خانه بر میگردم. گلدان های حسن یوسف پشت پنجره ها نگاهم میکنند و تعجب میکنند که از دوازده سالگیم هنوز فقط دیوار برفی میسازم. من به این دیورهای برفی عادت کردهام، به کرختی انگشت هایم، به برفی که روی کلاهم مینشیند و آرام آرام موهایم را خیس میکند. دیوار های کوتاه برفی که تا عصر یخ میزدند فقط سرگرمم میکنند. همیشه این طور بوده.... شاید منتظر بودم بگویی "این کار را نکن" اما از کودکی به یاد دارم هیچ وقت نمیخواستی به کاری مجبورم کنی، حتی وقتی که پای برهنه برف ها را توی سطل میکردم و مشغول آجر آجر یخ زده ی دیواربرفی میشدم.

راستی بچه های محله هم بوی لباست را میشناسند، گاهی صبح ها که بیدار میشوند، روی لباسشان، کنار پنجره، پیش در حیاط نفس های عمیقی میکشند، دکمه های ژاکتشان را میبندند، شال به گردن می اندازند، انگار یک نفر آخرین لحظه های خواب، قبل بیداری، با همان بوی پیراهنش نزدیک میشود و آرام به آنها میگوید "مراقب خودت باش".

راستی یک نفر مفهوم تقوا را همین طور معنا میکرد(مراقب خودت باش).

 



بعد از ظهر در کاخ باکینگهام (1)

 

خادم ملکه: ملکه ی عزیز، عمرتان دراز تا همیشه به ما سلطنت کنید (2)، قربان فر موهایتان بشوم، آسیا و آفریقا نیمگذارند مستعمره شان کنیم، خون به پا میکنند!

ملکه: برگه هایتان بدهید ببینم....این که کاری ندارد تا می توانید از آن ها نفت بخرید.

چند دقیقه به برگه ها نگاه کرد و مقابل کلمه ی مستعمره نوشت: مستعمره های نفتی!

 

وقتی مستعمره ها کسالت بار میشدند!

 

گروهی از فئودال ها وقتی اسب سواری، الاغ سواری، یابو و قاطر و گاو سواری را سپری کردند و از آن خسته شدند، به سگ هایشان نگاه متعجبی انداختند و از خود پرسیدند: این سگ به ما سواری نداده است؟

 

استخوان پیش سگ تکان میداد

 تا که از التماس زوزه کند

سگ گرسنه بود و این ارباب

خواست افسار دور پوزه کند!

 

سگ سواری برای این ارباب

حس تفریح ناگزیری داشت

بوی این استخوان برای این سگ پیر

عاقبت سال ها اسیری داشت

 

سگ قصه برای یک دل سیر

خواست یک عمر مثل سگ بدود

تا که یک روز استخوانش را

گوشه ی زار و خسته ای بجود

 

سگ دوید و کشید ارباب و

استخوان هم دوید در جیبش

تا دگر بار سگ سواری او

باشد آسان روال و ترتیبش!!

 

1-      کاخ باکینگهام اقامتگاه اصلی خانواده سلطنتی انگلیس است که ملکه در آن اختیار امور را به دست نمایندگان می سپارد (و به گفته رسانه غرب اصلا کاری هم نمی کند، کلا یک نماد است، مثل یک مجسمه متحرک؛ ایشان از دار دنیا هم فقط در جنوب خانه اش چند گاو شیرده دارد )!!!!

2-      اصولا سرود ملی در انگلیس در کار نیست و آنچه به عنوان سرود ملی می خوانند دعا به جان ملکه است. (دراز باد عمر ملکه ... تا بسیار بر ما سلطنت کند!!!)



دو ماه تا رمضان...

آدمی در فراز و نشیب می آزمایی اما برای او، خودت کافی هستی...

 

تو در تمامی ماه ها روشنی....

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام چقدر راه مانده است؛

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

با کشته ای ز اشک های کربلا1

می آیم و دوباره تمام است ماه تو

من اظطرار نبود هوا شدم ولی

از کربلا شروع شد هوای نگاه تو...

 

 

یازده گل اقاقی ما شرحه شرحه اند

از این بهار نشانه ی گه گاه میرسد

گویی که باغ زمستان امید داشت

 فرزند نرگست این ماه می رسد...2

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است؟

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

دلتنگی ام میراث چند پشته ایست

که نامه ی تو را ز پستچی گرفته اند

دل دل زدند و دو دل خواستند سفر کنند 

و آمدند تا دم در ولیکن نرفته اند..

 

وقتی تمام هستی من دست می برد

تا برگ های راه مرا باد هی کند

تا صد هزار راه نرفته را نگاه تو

یک لحظه در خیال نمازها طی کند

 

با زمزمه ی تو در ِگوشم ... هوایی ام

 من بعد تو همیشه به فکر جدایی ام

انگار مات نگاه تو ام سال های سال

من بی هوا هوای تو دارم، هوایی ام

 

مادر لباس دوخته است تا سفر کنم

ماندن قضا است قصد سفر را قدر بخوان

در بستر سکوت مانده ام، پای من علیل

من را حضر گرفته است کمی از سفر بخوان

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است،

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای....

 

 

 

1-      قال الحسین علیه السلام: انا قتیل العبرات..

2-      إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا...



 یک قرن و پنج سال پیش!

مقدمه:

و شاید بلیک1 - بعد از آن که شعر "بره " را نوشت- توی یکی از مستعمره های کشورش، به دنبال کسب تجربه به کشتارگاه رفت و دید کسی با لباس پلنگی اش، بره های صف کشیده را سر میبرد. لحظه ای تعجب کرد و بعد با شگفتی نوشت:

Tiger, tiger, burning bright ….

 

آنگاه که چیزی قرار نیست تغییر کند، بیشتر دانستن تنها رنجی است مضاعف؛ همچون گروهی از آدمان بلند قامت در شهری که سقف خانه ها بسیار کوتاه است. ناگزیر باید دست و پای بلند این آدمان را کوتاه کرد همچنان که فکر آدمان در سرزمین بدون تغییر باید کوتاه شود، آنقدر که از سقفی که بالای سرشان افراشته شده پایین تر باشد و هر از چند گاهی آرزو کنند بلندی دستانی که به سقف می رسند. 

باید زبان ها را کوتاه کرد، نه الکن از گفتن که ناتوان از تحلیل گفتمان های ناگفته و این غایتی است بزرگ که بعد آگاهی، بدان رسیدن جز به خواب میسر نیست. خواب که میرویم نیمه دیگر زمین در روشنایی است و باز تراشکاری اره می سازد برای بریدن مازاد دست ها، پاها و زبان ها و فکرها.

 

اَره اَره اَره باز، می برد دست و پا

 دست و پا از کجا؟ و زبان از کجا؟

 انتخاب از آن توست، اره ها از آن ما

اره اره وقت خواب می برد دست و پا

 

قد آدمان بلند، دست ها بلند نیز

یک نفر در سکوت، اره را تیز تیز

پاک کن خیال را، ذهن های در ستیز

ذره ذره اره ها می برند دست و پا

 

خیل گوسفند ها در طویله خواب خواب

پشت در در انتظار، یک نفر و سطل آب

دست سلاخ تیغ، تشنه نیست این سراب؟

بره، بره، اره ها می کنند کله پا!!

 

اره اره، دست و پا میزنند آدمان

تا که زیر پای یک پادشاه قهرمان

از بدن جدا شود، ذره ذره دستشان

دره دره لاشه ها زیر تیغ اره ها

 

لحظه لحظه شاعران می بُرند از زبان

شعر های تازه را بسته اند در دهان

میروند توی خواب در حواشی جهان

اره اره اره ها میبرند دست و پا

 

دسته های برده ها، زیر تیغ اره ها

 دست ارباب ما استخوان بره ها

خوش بحال روزگار ، توی عمق دره ها

توی هر ثانیه می برند اره ها ..

دست و پا و دست و پا...

 

1-ویلیام بلیک شاعر مجموعه "سرودهای معصومیت" که شعر lamb  (بره) نیز متعلق به این مجموعه است و نیز شاعر مجموعه "سرودهای تجربه" است که شعر Tiger نیز که بیت نخست آن در بالا نوشته شده است به این مجموعه استتعلق دارد. سرود های معصومیت همچون شعر بره بیشتر به معصومیت کودکانه آدمی اشاره دارد و شادمانی آسوده ی کودکی، ولی سرودهای تجربه همچون شعر  Tigerبیشتر جنبه خشونت باز زندگی را پیش میکشد که در تجربه ی آدمی نمود می یابد! نکته ی جالب توجه زندگی این شاعر انگلیسی آنکه در طول زندگی این شاعر رمانتیک (1857- 1827)، سرعت رشد مستعمره ها و هیجانات مدرنیته به حدی بوده که او نیز خود متاثر و سرخورده از این روح تکنوکراسی است. یک قرن بعد روپرت بروک برای جنگ کشورش بر سر همین مستعمره ها شعر حماسی مینویسد و خود نیز از قربانیان این جنگ میشود! یک قرن و پنج سال بعد –امروز- گویی گردونه تاریخ دوباره همان مسیر را پیش گرفته است.



چرا تولید داخلی یک شوخی بزرگ شد؟

حتما از خود پپرسیده اید که چرا امروز در مبحث اقتصاد غیر نفتی بسیار حرف میزنیم اما در هنگام عمل هیچ واکنش مفیدی انجام نمیگیرد. تصور کنید که انسانی هست که قرار است وارد عمل شود ولی ما یک به یک دست و پای او را فلج کنیم، تنها قدرتی که برای او باقی میماند قدرت تکلم است و وقتی انتظار بالای عمل را میبیند در مقام حرف زدن جبران خواهد کرد. اما تولید داخلی از آنجا به شوخی بزرگی تبدیل میشود که دست و پای اصلی آن با آسیب هایی همچون نبود زیرساخت، عدم حمایت مالی صحیح، بروکراسی طویل و نوسانات بازاری شدید و ... دچار فلج جسمانی شده است که تنها قوه ی تکلم برای آن باقی می ماند و هر از گاهی به سختی فریاد میزند: به زودی از تولید حمایت خواهم کرد....

وقتی گنجشک ها مقصر را شناختند

مقدمه:

تراوش نفت از زمین را بارها از نزدیک دیده ام، مثل کرم از زمین بیرون میخزد و حرکت میکند.

سالها پیش جنگلی بود پر از حیوان. هر یک دیگری را شکار میکرد و این چرخه ادامه داشت. هر یک دیگری را میخورد گوزن برگ درختان را، گرگ گوزن را و در نزاع بر غذا گرگ هم طعمه ی چنگال های شیر میشد، نهایتا همه و همه بعد از مدتی توسط کرکس پاکسازی میشدند، استخوان های باقی مانده ی آنان را موریانه ها و سرد و گرم روزگار از بین میبرد... این روند ادامه داشت تا چند شکارچی سراغ جنگل آمدند شکارچی ها همه ی حیوانات بزرگ تر را در نظر داشتند حتی از پرندگان و گنجشک ها. گنجشک ها چیز مهمی نداشتند غیر از پر و بال و آزادی پروازشان و بعد از مدتی بیشتر نسل حیوانات آن جنگل منقرض شدند؛ غیر تعدادی از پرندگان. آن ها هر روز زیاد و زیاد تر شدند تا جایی که کل جنگل دیگر جنگل پرندگان نامیده میشد. دیگر مشکل پرندگان شکارچیان بودند و سال ها با شکارچیان مبارزه کردند تا توانستند آنان را از جنگل خود بیرون کنند.

 وقتی پرندگان -که بیشترشان گنجشک بودند- امنیت غذایی و جانی پیدا کردند، پیشرفت های چشمگیری در صنعت و رسانه نصیبشان شد. اما خطر شکارچیان همیشه در کمینشان بود. گفتند باید همه با هم فرمانروایی این جنگل را به عهده بگیریم تا کسی دیگر این جنگل را تصاحب نکند. آنان بعد مدتی یکی از پرندگان را فرمانده خود کردند. فرمانده پیر و دلسوز بود و نگران. نگران هزاران گنجشک که بعضی روزها را گرسنه سر میکنند. در همان روز های اول همه توافق کردند که برای آنکه تمام قدرت دست فرمانده نباشد مجلس و دولتی تشکیل بدهند که امور را به دست گیرد. در جلسه ای مشترک دولت و مجلس تصمیم گرفتند که در این جنگل فقط دولتمردان کرم های خاک را بخورند و هیچ کس حق ندارد حتی در خفا، کرمی را بخورد حتی اگر کرم جلویپایش ظاهر شد.

قرار بود که پرندگان و گنجشک هایی که قدرت را در اختیار دارند با خوردن کرم ها قوی شوند و امکان زندگی بهتر را برای همه ی گنجشک های جنگل فراهم کنند. سال ها گذشت دیگر گنجشک ها طبقات اجتماعی داشتند، گنجشک هایی که حول قدرت زندگی میکردند مرفه تر بودند و بیشتر اجازه داشتند کرم بخورند، بقیه ی گنجشک ها ضعیف تر بودند و جز کرم هر چه پیدا میکردند را میخوردند.

در کلاس های آموزشی ادارات و مراکز پرورش کرم،گنجشک های طبقات متوسط و پایین همیشه با هم در مورد انحصاری بودن کرم صحبت میکردند. برخی جوان تر ها اعتقاد داشتند که نمایندگانی که ما برای مجلس انتخاب کرده ایم برای جنگل کاری نمیکنند و فقط امتیاز خوردن کرم را بدست آورده اند. خیلی بر این باور بودند که ما روی دریایی از کرم زندگی میکنیم و کرم مثل نفت از زمین میجوشد. اتکای دولت گنجشک ها فقط به کرم و فروش خام کرم و صادرات آن به دیگر جنگل ها بود. مهم نبود که غیر از کرم میتوان چیزی خورد؛ جالب تر از همه این بود که نمایندگان مجلس گنجشک ها، در تبلیغات خود شعار حمایت از تولید داخلی و "غیرکرمی" را تبلیغ میکردند، اما تا پایشان به مجلس باز میشد و مزه ی کرم زیر زبانشان میرفت فقط به حفاری و استخراج بیشتر کرم فکر میکردند. به هر حال کرم دیگر اقتصاد کلان شده بود. تعدادی از گنجشک های جوان از طبقات پایین دست به ابتکار زدند و گفتند اگر دانه های پروتئینی بکاریم هم میتوانیم بیش از کرم سود بدست بیاوریم و البته بقیه ی کرم های جنگل را تغذیه کنیم. روزی که این خبر به نمایندگان رسید در صحن علنی مجلس همگی متفق القول گفتند که از گنجشک های جوان حمایت های جانی، مالی و ناموسی میکنیم!

قرار شد بخشی از درامد حاصل از فروش کرم به رونق تولیدات غیر کرمی اختصاص داده شود و طی بخشنامه ای تمامی دستگاه های ذی ربط اداری، کشوری و لشکری موظف به حمایت جانی، مالی و ناموسی (!) از گنجشک های جوان شدند. تبلیغات وسیعی در رسانه های جمعی گنجشک ها آغاز شد و برنامه های مختلف شروع به تشویق دیگر گنجشک های جوان به تولیدات غیر کرمی کردند.

گنجشک های زیادی به دنبال راه اندازی کشتزار های پرورش تولیدات غیر کرمی رفتند، اول از همه آنان باید مجوز دریافت میکردند اما از قرار معلوم با وجود بخشنامه های دولتی تمام زمین جنگل در اختیار واحد حفاری و استخراج کرم بود. آنان مدت زیادی درگیر دریافت مجوز تولیدات غیر کرمی میشدند و بعد دریافت مجوز باید سرمایه ای برای تولید پیدا میکردند. بعدها مشخص شد که سرمایه ای برای این کار تعیین نشده ولی تبلیغات رسانه ای حمایت از تولیدات غیر کرمی همچنان ادامه داشت. وقتی گنجشک های جوان سراغ نمایندگان جنگل میرفتند دلگرم میشدند، نمایندگان میگفتند که ما با تمام قوای خود از شما حمایت میکنیم، کارتان را ادامه دهید. البته چند سال قبل رئیس دولت گنجشک ها گفته بود "ما هرگز به تولید غیر کرمی نه نمیگوییم!"

گنجشک های جوان جنگل آواره از اداره ای به اداره ای دیگر میرفتند تا بتوانند این کار را انجام دهند ولی از طرف دیگر تغییر قیمت های کرم و وابستگی دولت پرندگان به برداشت کرم خالص، بازار گنجشک ها را آنقدر دچار نوسان کرد که نهایتا این کار نسبتا متوقف شد.

روزی گنجشک های جوان دور هم جمع شدند تا با هم فکری مقصر اصلی این شکست را بشناسند. یکی از آن ها که در جنگل دیگری تحصیلات خود را گذرانده بود تریبون را در اختیار رفت و برایشان سخنرانی کرد:

"... ببینید عزیزان من.. گوش کن آقا... ما از آغاز شرط کرده بودیم که تولیدات کرمی را به دولتمردان اختصاص بدهیم و برای رفع محرومیت از طبقات پایین  اجتماع تولیدات غیر کرمی را رشد بدهیم. ببینید، از یک طرف نماینده ی ما نمیتواند سهم کرم خودش را به ما بدهد و از طرف دیگر تولیدات غیر کرمی هم نیاز به زیرساخت های فراوانی دارد که در حال حاضر امکان ایجاد آن نیست. اما برای امیدوار کردن طبقات اجتماع ما نیاز به تبلیغ هر چه بیشتر حمایت از تولید غیر کرمی داریم. اما عزیزان من شاید عده ای گمان کنند که مقصر نمایندگان و ساختارهای دولتی است اما با قاطعیت میگویم که مقصر و دشمن اصلی همان جوانک هایی هستند که تولیدات غیر کرمی را مطرح و چنین پیشنهاد سخیفی را به مجلس پرکار ما ارائه دادند و موجب صرف هزینه ی زیاد برای ما شدند. از نظر من آنان دیگر نباید در این جنگل زندگی کنند چون به اصول اصلی ما پشت پا زده اند..."

پرندگان با چهره های مبهوت و زرد به سخنران نگاه میکردند.  قرار شد تمامی هزینه های انجام شده از گنجشک هایی که قصد تولید داشتند گرفته شود و چون آنها سرمایه و سهم خاصی از کرم نداشتند قرار شد به منظور بازپرداخت، جیره ی غذایی آنان به یک سوم تا یک چهارم کاهش پیدا کند.

صبح زود گنجشک نوجوانی تلویزیون لانه اش را روشن کرد. بلند گوی تلویزیون با صدایی بلند میگفت: "به میدان بیایید ... تولیدات غیر کرمی را توسعه دهید....از همه شما حمایت خواهیم کرد..."



تونل زمان

مستند روایت میکند؛ استخوانی باقی مانده است و دعوا بر سر تکه های آرواره ای است که باقی مانده. چند تا از آن موجودات با دست های بلندشان استخوان را کشان کشان میبرند و گوشه ای تنها با آن بازی میکنند. چند خبرنگار از دور تمام دوربین هایشان را بر این لحظه ی تاریخی زوم کرده اند. حالا وقت آن رسیده است که کاری انجام ندهند، دوربین ها همه چیز را ضبط خواهند کرد...

 

وقتی قرار نباشد کاری انجام دهیم، اگر تاریخ به عقب بر میگشت هم هیچ اتفاقی نمی افتاد؛ در واقع یک نفر ناگهان بیست سال به عقب برگشت دیگر همه میدانستند که در چند سال بعد چه خبر است اما هیچ کس توان کار نداشت. هر صبح روزنامه خبر اتفاقات روز را پیشاپیش به مردم میگفت. خیلی ها میدانستند که چند روز دیگر یکی از دوستانشان خواهد مرد حتی همان دوست هم روز مرگش با رخوت از خوب بیدار میشد و به سوی تصادف میرفت.

کاش میشد که باز برگردیم

بیست سال پیش یا پنجاه

یا که یک قرن پیش یا ده قرن

یا که یک روز پیش یا یک ماه

 

فرض کردیم و رفته ایم عقب

حال اکنون گذشته ای از ماست

بیست سال پیش آمده از راه

روز مرگ دو بچه ی تنهاست

 

بیست سال پیش در این روز

بیست سال پیش این ساعت

بیست سال پیش این لحظه

خواب رفته ایم گوشه ای راحت

 

در همان لحظه ها دو کودک ما

در خیابان دویده اند آزاد

در همان لحظه انفجار وزید

میبرد هر دو را تلاطم باد

 

بیست سال پیش لحظه ی بعد

غصه میخوریم.. واقعا.. ای کاش...

بیست سال پیش ساعت بعد

مرد ه ای با پزشک در کنکاش

 

زیر دست پزشک قانونی

همه ی جثه ها پر از حرف است

اینکه تعبیر خواب مردگان اینجا

توی این سردخانه ها برف است

 

بیست سال یش یک لحظه

 خواب مانده ایم و آرامیم

هر چه آن روز اتفاقی هست

همه را خوب خوب میدانیم

 

خوب فهمیده ایم سالی بعد

کی، کجا میوزد سلطه ی باد

خوب فهمیده ایم قرنی بعد

همه ی خاطرات میرود از یاد

 

بازگشت گذشته ها شاید

داشت چیزی به ما می فهماند

دردسر دارد آگهی و بیداری

که خودش را به خواب می چسابند

 

حال، قدر خواب را می دانیم

تا چه حدی بد است بیداری

تا چه حدی بد است آگاهی

تا چه حدی بد است هشیاری

 

پشت این شعر درس هم بوده

تا تعالی رسد به آدمان جدید!!

اینکه باید برای عصر مدرن

روی تختی عمیق واقعا خوابید

 



 

 

داشت میگفت، "وَیلَکُم! ما علَیکُم أن تُنصِتوا إلَیَّ فَتَسمَعوا قَولی؟!...قد مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرامِ ...

چند ساعت گذشت، یک نفر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْن(عليه السلام) فَيُوطِيَ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ»؛ (كيست كه داوطلبانه بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت وى را زير سم اسبان پايمال كند؟!)

(مقتل الحسين مقرّم، ص 302)

 

نعل های تازه میبندند...

مقدمه:

راستی چرا نمیفهمیم؟

مُلِاَت بُطونِکُم مِن ....

 

 

نفت میریزد از حوالی جنگ

وقت خون های خیس در غزه

توی یک بانک یک نفر میگفت

قصه ی قرص های بی مزه

باز داروی خواب آور تا

ناخودآگاه خوابمان نبرد

تا که دور از هر آنچه طوفانی است

ناخدا توی آبمان نبرد ....

 

گفته بودی توی این امت

مورهای سیاه روی سنگ سیاه

در شبی که سیاه و تاریک است

می برند دانه های مال تباه

پشته های نزول می آمد

بر دل خانه های کارگری

داشت بمب خوشه ای میریخت

یک نفر بر کرانه های باختری

 

نعل تازه ببند بر اسبت!

 

توی زراد خانه های شما

موشک از نفت و پول میریزد

صیحه ی سرد این مسلسل ها

از دل سرد بانک میخیزد

توی این بانک توی هر صندوق

تیرهایی سه شعبه پر است

پشت این پیشخوان جهانی از

سم اسبان نعل تازه شده است

خانه های نزول خواران را

باجه هایی بزرگ پر کردند

چون که سیل گرسنگان میریخت

تعرفه را کمی دکور کردند....

مالداران راس تعرفه اند

مال بازان در انتهای کلام

که اصالت تمام ثروت توست

چه حلال است و چه مال حرام

خانه های نزول خواران را

بانک هایی بزرگ نامیدند

روی سنگی سیاه ربایش را

توی گرد حلال پیچیدند

 

اسب ها را نعل تازه زدند!

 

مُلِاَت بطون قوم شما

با کسی میتوان کلامی گفت؟

طفل شش ماهه را کسی آورد

داشت راه نجات را می گفت؛

که لب اصغرش به خون غلتید

که دو دستی زماه می افتاد

شرح این شرحه های قاسم را

موشک باجه هایتان میداد ....

 

هی شدند اسب های تازه به نعل...

 

ننگ بر لحظه های خوابیدن

وقت بیتابیِ علیِ رباب

پشت این پیشخوان کسی آرام

گفت پولی بده، دوباره بخواب....

 

نعل اسب ها میدود بر ماه....



تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1398برچسب:نوید, بهداروند, شعر, بارانگاه, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, بطری گم شده در دریا, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 وقتی ادبیات تمام شد.

کتاب را باز میکنی؛ کتابی که نماد انسان های متمدن است، آدم هایی که قرار است دوباره مصرف کنند این بار نه از قفسه های فروشگاه های بزرگ نه.. بلکه از صفحه های سیاه و سفید یک کتاب؛ گویی باز هم قرار است چند نفر در مسیری پر فراز و  نشیب به هم برسند یا به هم نرسند یا اینکه با گفت و گویی معقولانه در کنار هم مسالمت آمیز زندگی کنند – البته بدون حشایه- بعد کتاب را میبندی میبینی مخاطب حوصله ی فکر ندارد، خسته است، دوست دارد دائما خیال پردازی کند دوست دارد شاهزاده باشد یا ملکه یا پسر تاجر یا دختر پریان، دوست دارد هر چیز خیالی باشد که طلاکوبی شده، دوست دارد کامل باشد - مثل کلمات زیباترین، غنی ترین و تمامی ترین های دیگر - و کمال و جمالی بی نهایت که هرگز به آن نخواهد رسید را در خیال تجربه کند، مخاطب مشتاق ابهام خیالی این داستان هاست.... کتاب هایی که سال هاست حرف میزنند اما دقیقا معلوم نیست با چه کسی...؟

حرف میزنند با کسی مبهم ، از کسی که تمام بود و کمال

این کتاب های ایده آل گرا، حرف میزنند با تو توی خیال

 

این مخاطبان عالی عشق که همه شاهزاده اند و وزیر

که طلا بسته اند بر سرشان و مزخرف1 شده تمام سریر

 

و مزخرف شده تمام کتاب تا که شایسته ی خیال شود

باید این قهرمان طلا بخورد، تا کمال خرجیِ جمال شود!

 

این کتاب کم و مزخرف را با طلا  و زنی بیاغازید

بعد هم با کمی گریه صفحه ها را کمی بیارایید

 

راستی بوی مرده می آید زود باشید قهرمان ها را

هر چه زودتر همسری بدهید و ببندید این دهان ها را

 

خوب کتاب مزخرف ما هم میرود در مسیر رنگی چاپ

میرود پند نسل ما باشد: "که زن و عشق و جیب مایه نقاپ!"

 

شاعر اندوه زار خود را با  یک وجب قبر هم معامله کرد

توی بانکی ربای شعرش را توی تفسیرها مجاعله کرد

 

تا نویسنده زنده است یک لحظه به کتابش کمی کفن بدهید2

شعر و شاعر خفه است پس یک بار گوش خود را به این دهن بدهید!

 

داستان ها اگر خیال شدند، جا برای چشم باز کنید

کجی این دهان شاعر را با لگد هم شده تراز کنید...

 

تا بدانیم زندگی شاید همه اش جشن و پایکوبی نیست

سردی و گرم دارد و قطعا زندگی در خیال چیز خوبی نیست ....

 

1- مزخرف و طلا کوب!

2-به قول رولان بارتز: نویسنده مرده است.



 

گفتمانی سعی میکند غالب باشد اما سطح انتظار عمومی آن را هضم میکند، پس این گفتمان باید در سطحی مبتذل قرار گیرد، مثل گردش روزمره ی زندگی. اگر سطح انتظارات بالاتر برود چه؟ یک پله به این گفتمان نزدیک تر خواهد بود. سطح انتظار چطور بالاتر خواهد رفت؟ یک نف میگفت وقتی آگاهی از جبر پیدا کنی اختیاراتت بیشتر خواهد شد. وقتی آگاهی تو از انتظاراتی که تو را جبرا در سطحی نگه داشته بالاتر برود، سطح انتظاراتت بالاتر میرود و دیگر پایین بودن سطح انتظارات تو جبری نخواهد بود!

 مقدمه: ذهن بستری خاکی است، در انتظار بذرهای ادراک و آنچه در خاک است روزی به ساقه و ریشه ها خواهد رفت.

 

لانه ی تجاری

 

لانه ای که من انتخاب کنم

تا کسی توی خاک آن بخزد

لانه ای که تو انتخاب کنی

توی آن گرد باد بوزد

لانه ای که میان رای من و

تو و او اختلاف می افتد

در گل آلوده آب و قلابی

در دهانی شکاف می افتد

وقتی یک عده باز جر خوردند

از دهان تا دو گوش آویزان

از تعجب به لاک خود رفتند

لاک پشت های واقعا خندان؛

توی برکه همیشه میگفتند

قبلا از این هم همیشه این بوده

بهتر است استراحت کنیم چون از قبل

تیرگی بخت این زمین بوده

لاک پشت های واقعا خندان

بین خشکی و آب می مانند

روش زنده ماندن خود را

توی دوران سخت میدانند...

بعد لاک پشت ها، این بیشه

خانه ی مورهای باختر است (1)

یک صدا، یک قبیله اند و همه

فکرشان خانوار بیشتر است

بیشترین لارو های مور سیاه

حاصل "خواستگاه" یک ملکه است

گردش زندگی به دور محور اوست

سال هاست این نماد یک فلکه است!

او اگر هم هوای لانه کند

رای مورهای سیاه هم با اوست

او اگر قصد جای لانه کند

رای مورهای سیاه هم با اوست!!!

آخرین نسل های این بیشه

گونه ای منقرض از چیزی است

مثل آدم و اسب یا میمون

با هوایی همیشه پاییزی است؛

نسل منحط شاعران هستند

که به بیشه نگاه میکردند

چون که صید و شکار باطل بود

دفتری را سیاه میکردند

عمر این شاعران کوتاه است

هی نویسندگی و فکر و خیال

سرفه دارند از ابتدای حیات

تف به هر چه محال پشت محال...

رای من، زنده باد این ملکه !

رای من توی خواب در لاک است!

ریشه دارند همه در لانه

لانه هم ریشه هاش در خاک است!

 

(1)باختر در اساطیر آرامگاه اهریمنی ونحوست و آسیب و جای دوزخ خوانده شده است.

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد