الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |





 

مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْهادى وَاَ نَا الضّاَّلُّ وَهَلْ يَرْحَمُ الضّاَّلَّ اِلا الْهادى

مولاى من اى مولاى من تويى راهنما و منم گمراه و آيا رحم كند بر گمراه جز راهنما ؟ (مناجات امیر المؤمنین)

 

خواب کنار پنجره ....

آمدی، کنار پنجره خوابیده بودم، با من حرف میزدی، خوابیده بودم، دست کشیدی و رفتی... من هنوز خوابیده بودم...

رفته ام تا بنویسم دو ورق نامه ی خیس

خوانده ام نامه ی خود را عزیزم تا صبح

رفته ام قصه­ ی تنهایی خود باشم و باز

باز هم یاد کنم رفتنم و اشک بریزم تا صبح

 

قصه ام قصه­ ی یک جاده ی طولانی و صاف

توی شنزار کویری است به شوق باران

من امیدم به نفس های درختان تو بود

وقتی از تشنگی ام خشک شدم در سمنان

 

رمل از رمل گذشتم و کویری بودم

وقتی از آب گرفتند مرا جاده نشینان مسیر

خانه در خانه گذشتم و نشانم کردند

نام بردند مرا راهی مجنون کویر

 

تا درا آغوش تو بودم نه کویری بودم

نه سرآغاز نیاز و نظری مقصد بود

بطری گم شده ای گوشه ی دریا بودم

که­ احتمال رصدش کمترِ یک درصد بود

 

بعد تو مانده ام و چند لباس و برچسب

روز، هر روز، کسی، آدمکی تازه شدن

بعد تو من شدم و آدم امروزی ها

از پر خالی تاریخ هم آوازه شدن

 

دفترم پر شده از سنگ نوشتی میخی

 چوب خط های زیادی که پس از تو ماندند

گوشه ی برگه ی کاهی به زبانی مبهم

روی از خوانده شدن ، جلمه شدن گرداندند

 

من سرآغاز خیالات دم پنجره ام

که سر صندلی ام خواب روم تا دم صبح

توی رویا سر خود را بگذارم  بر خاک

شاید این کمی پاک شوم تا دم صبح

 

بوی تو توی اتاقی است که از نیمه شب

 خیره به بودنت و حرف زدن با من بود

در اتاق پر تنهایی ما شاهد بود

لامپ صد واتی زردی که در آن روشن بود

 

گفته بودی که سَرِ نیمه شبی میرسم و

گفته بودی که دم پنجره خواهی خوابید

گفته بودی که مسیری که هر روز من است

تا کویری است سحرگاه نخواهی تابید

 

چهره ات مانده به یادم ولی این شب ها

خواب بد جور مرا از تو جدا کرده .... "نخواب"

خواب دیدم کسی وقت سحر می آید

خواب دیدم که خوابیده­ ام و خواب ندیدم در خواب...

 



 

الهکم التکاثر.حتی زرتم المقابر....

دگردیسی با یک سوال.

وقی گوسفندی به دنیا می آید چوپانها اصولا می دانند که باید روتین زندگی گوسفندها را برایش پیاده کنند. گوسفند کوچولو در کمال احترام در طویله رشد می کند و همراه با اعضای گله به چراگاه می رود و چربی می سوزاند!

گاهی گوسفندهای جوان تر که از زندگی روزمره ی تکرار و نشخوار خسته شده اند، از خودشان می پرسند که "آیا من برای همین به دنیا آمده ام؟" بعد با کلی مسائل فلسفی رو برو میشوند. چوپان ها مییدانند که چنین گوسفندانی مساله ساز هستند. چرا که دیگر گوسفند نیستند و انسان شده اند. هر چوپان از پدران خود یاد می گیرد هنگامی که گوسفندی با سوال فلسفی مواجه شود و انسان شود باید به او پیشنها چوپان شدن داد.

او را از گله بیرون می کنند و برایش بین آدمان متفکر جایی باز می کنند. اما به او یاد میدهند که باید گله را کنترل کند. چون گرگ ها همواره در کمین هستند. به او یاد می دهند چوپان بود چه کار ارزشمندی است.  

بعد از مدتی گوسفند که از خود سوال پرسیده است، چوپان میشود و گله اش را به چراگاه و تمرین های چربی سوزی می برد. او هم یاد می گیرد که باید از گله مراقب کند.

اما امان از روزی که گوسفند بعد از سوال های فلسفی اش، بعد از اینکه انسان شد، نخواهد چوپان شود، نخواهد گله دار شود

امان از روزی که گوسفند بخواهد اولین سوال را به دیگر اعضای گله یا دهد. وقی همه ی گله میپرسند "آیا برای تکرار و نشخوار به دنیا آمده ام". همه گله انسان خواهند بود.

شاید همه ی گوسفندانی که اکنون رسما انسان شده اند، آموزش های چوپان شدن را یاد بگیرند و به دنبال گله های دیگر بروند. اما اگر تصمیم بگیرند که به گله ها سوالی یاد بدهند که انسان شوند، دیگر چوپان گله ها بودن چه لزومی خواهد داشت؟؟

های گله! طویله ات باز است!

وعده های غذایی ات خوب است؟

نزنی حرف از شکم سیری؛

که جوابش همیشه سرکوب است!

 

های گله های غربی شرق

اپیکور گفته شاد و خوش باشید

گوشه­ای روی کاه رنگ طلا

به شب تیره نفت می پاشید

 

با تفاخر، به آخوری بروید

با تکاثر زیادتر بشوید

میتوانید با بدن سازی

وه! تنومند مثل خر بشوید

 

آخر کار دست سلاخ است

پس چرا غصه میخورید آقا؟

گیرم از دست ما فرار کنید

راه تغییر میکند آیا؟

 

خوب گوش کنید آقایان

غرب محتاج آب و غذاست

دیگر امروز آدمید اما

آدمی که نیاز مند هواست

 

ما هوا را برای چوپان ها

جیره هایی دقیقه ای کردیم

پس برای همیشه مدیونید

که شما را همیشگی کردیم!

 

هرچه کردید و کرده اید اما

نرود یادتان که گله ی ما

از سوالات زندگی بویی

نبرد تا که مثل شما

 

گوسفندی شود که چوپان است

و بفهمد که باز برده شده

بزند داد از شکم سیری

که جماعت "سقوط کرده" شده!

 

همه آدم شوند، خوب چه کسی

شام چوپان و بچه ها بشود؟

در قبال خانواده مسئولید

حال هر کس به خانه اش برود!

 



کبوترهای حوض خانه

میان شهر، حوض خانه ای قدیمی بود با هزاران کبوتر؛ کبوترهایی که این چند سال دیگر پرواز نمی کردند. پسر صاحب حوض  خانه ی قدیمی شهر هر وقت جوجه کبوتر ها پر در می آوردند، شاه پر هایشان را می کند تا کبوتر ها جلد حوض خانه شوند. بعد از چند ماه که کبوتر ها دوباره پر در می آوردند، پسرک از ترس فرار کبوتر ها باز هم شاه پرهایشان را می کند، کبوتر ها همه زمینگیر بودند.

 حوضخانه ی قدیمی شهر گاه گاهی گوشه ی ستون های کمرنگ روزنامه ها با خواننده هایی ناشناس حرف می زد. چند روز پیش چند مستند ساز و تاریخدان به حوض خانه آمدند و شروع به فیلم برداری و مصاحبه کردند. قرار بود از حقیقت تاریخ پرده بردارند.  قرار شد چند ثانیه از مستند را به کبوتر ها اختصاص دهند. تاریخدان شهر با چهره ای مطمئن گفت این کبوتر ها ضعیف و بی انگیزه اند. شاید آب و دانی که دارند، آن ها را به پرندگان بی عرضه ای تبدیل کرده است.  

تاریخدان گفت این ها هم دست پرورده ی تکنولوژی جدیدند. با خنده گفت پسر خودم هم همیشه پای تلویزیون و اینترنت است، حس می کنم رفاه موجودات زنده ی جدید هر روز آن ها را بی خاصیت تر می کند. این کبوتر ها عرضه ی پر زدن تا سقف را هم ندارند.

کسانی که مستند را می ساختند نگران کبوتر ها شدند. شاید کبوتران در معرض کسالت مرگ باشند. قرار شد چند نفر از تاریخدان ها چند کبوتر را بالای سقف حوض خانه ببرد و به هوا پرتاب کند تا به پر زدن دوباره عادت کنند. هیچ کس نمیدانست شاه پرهای آنان کنده شده است.

کبوترها هرگز نفهمیدند که شاه پرهاشان کنده شده. آن ها فقط بال می زدند و کمی جلوتر در حیلط دوباره با سینه به زمین می افتادند. تاریخدان با لبخند گفت : همان طور که می بینید... امنیت اینجا آنها را به موجودات بی خاصیتی تبدیل کرده"

من میان حیاط قدم میزدم. دانه ای بر میداشتم و بین بقیه کبوتر های سپید خودم را گم می کردم. نه کبوتر ها و نه تاریخدان ها و صاحب خانه چیزی نمی دانستند. لزومی نداشت چیزی بدانند، همگی به آن چه می دانستند راضی و خوشحال بودند. حتی پسر صاحبخانه هم از عادت کندن شاه پر های کبوتر ها راضی بود. این بین من موجود اشتباهی بودم. بین تمام کبوتر ها از اولین روز که چشم هایم را باز کردم وقتی شاه پر کبوتری کنده میشد چشم هایم می سوخت، بغضی بزرگ توان راه رفتن را از من می گرفت. بین این موجودات خوشحال من چرا احساس می کردم؟ وقتی شاه پرهایم کنده شد بیشتر درد کشیدم، وقتی در حیاط زمین گیر شدم کمتر دانه می خوردم و همه ی این ها تقصیر همین احساس لعنتی بود که اشتباهی در من بوجود آمده بود. چیزی که اطرافیانم به آن نیاز نداشتند را فهمیده بودم. روزی که تاریخدان ها مستند می ساختند گوشه ی حیاط قدم می زدم و به حرف هایشان گوش می دادم مثل قدیم هنوز از احساس عجیبی سینه ام می سوخت. وقتی کبوتر ها را برای پرواز از پشت بام رها کردند، وقتی به زمین سقوط کردند در تنم درد زمین خوردنشان را احساس می کردم، تا آن روز نفهمیدم چرا این طور زاده شده ام.

همان روز پسر صاحبخانه آمد و شروع به قدم زدن در حیاط کرد، کبوتر ها طبق عادت هر روز برای خوردن دانه دورش جمع شدند و گویی با نوک هایشان به پایش بوسه می زدند. یکی از تاریخدان ها به این صحنه نگاه کرد و با شگفتی گفت: " آقا... این واقعا تحسین برانگیز است. من تمام عمرم ندیده ام پرندگان و آدم ها این چنین عاشق و معشوق هم باشند. می شود لطفا به ما بپوندید" پسر صاحب حوض خانه هم با شادی قبول کرد. دور هم گوشه ی یکی از حوض ها نشستند و تاریخدان ها از عمارت قدیمی صحبت کردند که توریست های بسیاری داشت و لازم بود کسی نماد رفتار مهربانانه ی آدم با پرندگان آنجا باشد، کسی که کبوتر ها در حضور توریست ها دورش جمع شوند و به پایش بوسه بزنند، البته حقوق خوبی هم پیشنهاد شده بود. پسرک زیاد صحبت کردن بلد نبود، آسمان ریسمان می بافت و در مورد چیز های بی ربطی سخنرانی می کرد. حسی در دلم شروع به تابیدن کرد. این آخرین فرصت بود که پسر صاحب خانه برای مدتی از این جا برود، اما با حرف های بیخودش همه چیز داشت خراب می شد. بی هوا جلو رفتم با این که توانی در بال هایم نمانده بود با هر سختی به روی شانه اش پریدم. تاریخدان ها از نشاط وحشت کرده بودند. "این فوق العاده است... فوق العاده" کار سخنرانی پسرک را تمام کرده بودم. او با لبخندی که به لب داشتم دور کمرم را گرفت و میان دیگر کبوتر ها پرتابم کرد. چند ساعت گذشت تاریخدان ها و فیلم بردارها کم کم داشتند می رفتند، گوشه ای از حیاط پسر صاحب حوضخانه با ساکی که به دست داشت منتظر آن ها ایستاده بود، چند ساعت بعد همگی رفته بودند، وقتش شده بود که شاه پر ها کم کم رشد کنند....

پانوشت:

در یکی از سرزمین های دوردست زمین، وقتی در دهه شصت و هفتاد تعداد کودکان زیاد شد و بیست یا سی سال بعد همگی جوان شدند، وزارت خانه ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای جلوگیری از بزهکاری جوانان انگشت های همه را قطع کنند. بعد از جراحی موفق همه ی آدم ها، به گزارش دانشگاه های علوم پزشکی تعدادی از جوان ها دوباره انگشتشان رشد کرده بود، این بار تصمیم گرفته شد حای انگشت های قطع شده را بسوزانند، اما امان از جوان ها؛ باز هم انگشت هایشان رشد می کرد. وقتی صاحب حوض خانه این داستان را برایمان می خواند، نفسم داشت بند می آمد، از اعماق دلم آرزو می کردم کاش پسر صاحبخانه ی آن ها هم بی خیال شاه پر های آنان شود... .

باز بود صفحه های تلویزیون

مجری شاد قصه ای می خواند

از سرآغاز قصه ی تکرار

تکه هایی به خویش می چسباند:

 

"قول می دهیم به انسان ها

صبح فردا زنده باشند و

قول می دهیم به آن چه که دارند

نمک زندگی بپاشند و

 

قول می دهیم وقت خوابیدن

سرپناهی برای خوابیدن

و کسی هم برای درد دل و

تکه نانی برای بلعیدن

 

شاد باشید و شاد..." زنده بمان؟

بی خیال دست های بی انگشت

بی خیال هزارچاقو که

می خورد رو به رو و یا بر پشت

 

شاعر شعر های نیمه تمام

با تو ام! تو خروس بی محلی

راضیند آدمان به برده و شاه

تو به فکر حرف در عملی؟

 

یک نفر گفت: "دیپلماتم؟" نه!

خورد بر چسب  آدمی مُحرِم 

یک نفر که هنوز انقلابی بود

تو اخبار غرب شد مجرم

 

گرچه انگشت هایمان قد زد

رشد کرده اشاره ها و وسط

یک نفر باید این روایت را

بازخوانی کند دوباره فقط: (1)

  

"زمهریر است شاخه ها بی تاب

برف پاشیده روی خاطرمان

ریشه ها را دوباره زنده بدار

در خیال بهار زنده بمان

 

که کسی که هنوز نزدیک است

قول باران فرودین خوانده ست

 نه رهایت نموده نه دشمن!(2)

او که پرواز یادمان داده ست...."

 

(2)-((ما وَدَعَکَ ربٌک و ما قُلی)) - که پرودگارت تو را به حال خود وا نگذاشته و دشمن نداشته است. (الضحی- آیه ی 3)

 

 (1)-شاید شاعر تاریخ را بازخوانی می کند. نه آن گونه که باید باشد؛ آن چه اتفاق افتاده را می بیند اما از نگاهش دیگر جمله را میخواند و تفسیر می کند. وقتی دیالکتیک استثمارگر و استثمار شده جلوه می یابد و حقیقتی بنیادین تلقی میشود، باز خوانی تاریخ مهم تر و پر رنگ تر می شود.

(پانوشتی کم اهمیت: وقتی وارد اداره ای میشوم اول باید ثابت کنم که قصد جرم ندارم و بعد شاید اجازه بگیرم حرف بزنم).