نفهمید...

با تمام تنم آواز شدم باز نفهمید

من سقوط از سر پرواز شدم باز نفهمید

خواستم حرف شوم توی سکوتش بنشینم

تا باز توالی شوم و خواب ببینم

خواستم جمله ی فانی بشوم باز نفهمید

مرد بی جا و مکانی بشوم آه ...نفهمید

جمله ای توی گلویم گره شد              

حرف هایم خفه شد روی لبم پنجره شد

پرده را گوشه کشیدم مرا باز ندید

تا ته کوچه ی بن بست دویدم مرا باز ندید

با تمام آنچه مانده بود از من و مرگ

با تمام وازه های دفتری بی سربرگ

خواستم لحظه ی آواز شوم باز نفهمید

من سقوط از سر پرواز شوم باز نفهمید

خواستم دور شوم مرده سرابی بشوم

گیج و معلول گهی کهنه شرابی بشوم

رفتم از شهر سیاهش سحرگاه نفهمید

شدم از مردن اندیشه ام آگاه نفهمید.. ..



تاريخ : سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:شعر معاصر , شعر ساختار, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

که فراموش میکنی این بار....

چهره ام را که برده او از یاد

دلخوش قرصهای دکترهاست

تا فراموشی تمام داروها

توی سردابه ی تصورهاست

 

 بیست سال پیش نیمه شب رفت و

خانه ای ماند با نبودن هاش

حیف نشنید جمله هایم را

حیف نشنید از سرودن هاش

 

تا که از برکنم تمامش را

باید این گوشه منزوی باشم

تا بگویم برای حالش شعر

حس غمگین مولوی باشم

 

کنج این پنجره دو چشمم را

به حیاتی سپید میدوزم

تا زمین را به اسمان هایش

با تگرگی شدید می دوزم

 

خط به خط شعر میشوم امشب

تا که تا صبح خط خطی  باشم

مثل خط چین شوم میان عابرها

جای پاهای برفکی باشم

 

اولین نامه را برای تو این بار

پست میکنم به قلب خیس خیال

نامه ام را جواب میدهد دریا

پست میشوی میان قلب شمال

 

دختری موج میزند در من

با نگاهی به آبی دریا

دختری میزند موجش

به دل صخره های یک رویا

 

دختر چشم آبی دریا

با لباس سبز ساحلی اش

دختری موسپید مروارید

با صدف های پای گل گلی اش

 

دامنت را بگیر از خورشید

انعکاست میان ساحل ها

ماهیان را به تور میریزد

تا سحرگاه روشن فردا

 

حیف دریا و حیف مروارید

حیف مادران ابر آبی پوش

با نگاهی بزرگ بخشیدی

زخمی از کوسه های بازیگوش

 

حال دریا عوض نشد با من

من خیابان دیگری بودم

نه خیابان که مثل یک خط چین

زیر پاهای عابری بودم

 

که به عریانی ات همیشه میخندید

به من و مردهای بی تصویر

دختران را فروخت بازارش

چه صدفهای ما چه مروارید

 

زیر چوب حراج مروارید

جسم کم قامتش ترک برداشت

قوز کرد لای درد انگشتر

در زمان و زمانه لک برداشت

 

من همان خط عابر غمگین

نیمه شب در شمال با دریا

بی صدا خیره ایم دورادور

به تن بی تفاوت رویا

 

میسپارد دلم به موج احساست

دختر بی صدای یک رویا

مادر تخت خواب مروارید

دختر چشم آبی ام: دریا...



تاريخ : یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:شعر, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

دختری میان شالیزار...

صبح که بیدار میشوم هر روز

چشم خیسم به قاب خالی توست

لیلی قصه های کوزه بدست

که به جا مانده ی سفالی توست

مثل یک ترانه توی حافظه ام

داءما واژه ها توالی توست

حس یک پرنده ام که ساکت و خیس

توی بند بند سرد قالی توست

شیشه ای که مه زده تن اتاقم را

یاد بارانی شمالی توست

قاب عکسی نگاه میکند من را

که پر از بازی بی سوالی توست

دختری زل زده میان شالیزار

آخرین عکس پارسالی توست

بعد تو جاده ای ماند با سوال و سوال

آدرس ساده اش: حوالی توست....

همه چیز توی خانه خاطرات تو شد

این همان یادگار عالی توست...

ن.بهداروند



تاريخ : جمعه 24 مهر 1394برچسب:غزل,غزل معاصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

نسل غمگین هیولا ها ....

 

در جالباسی ها کنار شب و تاریکی

در زیر کارتن های شهرِ جالباسی ها

در خانه های خاکی و غمگین پایین شهر

در برگ برگ خاکی مردم شناسی ها

 

نسل به حال انقراضی از هیولاهاست

مشغول تنهایی کنار زوزه ای دلگیر

مشغول خوردن از تمام مرده های شهر

مشغول ماندن در کنار تیره ی تصویر

 

یک گله از این نسل غمگین سوخت

کنج بخاری نفتی مادربزرگی پیر

یک گله از کابوس ها پر شد

بعد از کمی ماندن میان عمر بی تغییر

 

اما روایت میکند اسطوره ای از پیش

هر ارزویی از هیولا براورده ست

امشب هیولایی تمام ارزویش را

در پیش یک برکه در اورده ست؟

از استین آرزوهایش در آورده ست؟

 

از هر هیولایی که می میرد

یک تکه از جسمش میان شب

مانند گرد وخاک میریزد

روی کتاب قصه ی کوکب

 

مادر بزرگی که به هر کودک

مرگ هیولا را فرا اموخت

مادر بزرگی که به یک کبریت

صد ارزو از هر هیولا سوخت

 

هرگز هیولاها به ایینه

یا به عبور شیشه ای مرده

ذره نگاهی را نمیریزند

از وحشت تصویر پاخورده

 

هر سال پاییز یک هیولا باز

یک ارزو از قلب میگوید

 در آرزوی حوض با سکه

یک ارزو در اب میروید

 

صدها هزاران پول را شسته

اما حقیقت باز باقی ماند

گویی کنار واقعیت خشکشان کرده

اسمی که بودن را به ماچسباند

 

 

امسال پاییز یک هیولا باز

با آرزوی قلبیش در آب

یک سکه در یک حوض میریزد

زیر حضور مبهم مهتاب

 

با ارزوی ساده ای از مرگ

حل میشود در های های باد

امشب که در اغاز ابانیم

مرده هیولاهای دیگر میشود ازاد .....

 

 

هر شب در حیات خلوت خانه نزدیک های نیمه شب که سکوت ارامی تمام محله را در اغوش کشیده ارام ارام به چراغ  اپارتمان های رو برو خیره میشوم درست همین لحظه که لایه از تفکری عمیق روی ذهنم مینشیند لحظه ای که چراغ های مقابل را فقط از قبل میشناسم و اکنون جز یک تکه رنگ در گوشه ی تصوی چیزی را به خاطرم نمی اورند.

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:شعر,چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |