وهم 
خاطره ای هست که هر روز از ذهن من پاک میشود
گویی تاریخ همین جاست
صدای شیون کودکان در تاخت های مغول
بر جثه ی رنگینی از دور کمرنگ میشود
این توده با قدم های ارام چون ارتعاش اب 
کوتاه و ساده چون ارزوی دریدن و اغوش کشیدن
راوی دختری ابی پوش است در پیاده رو
من باز نگاهش میکنم
دیگر تلاطم خون های زیر پولاد خشم تاریخ بی صداست
در نعل های پایم اهنگ رفتنی است
گردهای گامی به وسعت اسب های ترک
در نهان خیال جسمی فشرده میشود به من
و این خیال اغوش روزهاست میکشد مرا اینجای 
رویای امیزش تسخیر جسمی لااقل
رنگی ملیح میدمد بر کوران خوناب ها
اینجا منم دوباره بر ارزوی.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
واهمه 
اگر باز دست های  من 
تمامی واژه ها را نطق کند  بر ورق 
اگر خیال واهی تمام لحظه هام را در عمق چشم هایم حک کنم 
و بعد به تصویر راکد فرهنگهای لغت خیره شوم 
بعد از ان  چگونه بر حیات خواهم امیخت؟ 
وقتی تمام کلمات از دست هایم سریده است
وقتی تمام جمله ها مرا حذف کرده اند.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, | | نویسنده : نوید بهداروند |
سرمای شهر ...
امشب تمام صدا ها منجمد شدند
سرمای بیرون زمستان گلویم را فشرد
صدای باد را برون داد از نبض من 
اینک ترانه های درد را به سنگ روحی فشرد
بی وقفه امدند اجسام پر اوازه سطح شهر
قلبم صدای را برف کرد و زیر کتابخانه مرد
غرق خیالهای وهم و برپا زمام دار شرق
بر پا نمود قصری از نام های کلوخ وار و خرد
اورد سیاه پیاله ای پر از موج های ضعف
جام خم نسیان به دست خط تمام خورد
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان, | | نویسنده : نوید بهداروند |
تصویر بیرون شهر....
بیرون محدوده ی تمام خانه های شهر   
خارج از تنگنا های پر ادم و 
جسم های خواب یا جنب جوش کار
تصویر راکدی است از کوه های خم 
هر شعر محتوم به تصویر آن
باید کند کلمات را زنجیر در میان
تا خیال ارضا دهد شعری ایست جدای از توده ها 
تصویر دیده ام حک شود تمام 
بر پوست رنگ باخته ی برگه ها 
می ناممش سفید.....
بیرون مخروبه های پر فقر و جسم های خم زده
چون کوه های بیرون شهر
در بطن کویر باور پر علف سبز در نمای 
روی خاک های غمیده صد سال پشت هم 
در قحطی حروف و بحث و امتداد
تصویری ایست ناتمام در گریز از حیات
اینجا نشسته ام تا نقش کنم 
تا با ورم شود که شعر میکنم سیاه
بر پوست وار برگ
در جیره بندی واژه های بی انفصال 
نیستی  بر افروختگی های خشم ...انتهار
به ژرفنای رسالت خویش 
لب میگشایم از لبخند های تب دار
ارام میگیرم....
خمیدن به تصویر های انفعال
تکیه بر مخروبه ی شکل های اشتعار


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
توده....
این دیوار نیست پوستی ضخیم 
کوله ای از سنگ های مرده است روی هم 
ساعات مه الود شب در انهنای جامه ی سنگ وار خود
تصویر این جا را نقش میکند بر خیال 
در تارکی چشم ها کار دستی ام را تار میکند نگاه
بیمار تردید دست دست میکشم بر آن
نه دیوار نیست که روی هم سخت کرده ام 
تا پوستین نقشه های خانه را کنم بنا
در داخل چارچوب سرسخت  بی پنجره 
بی نور بی تصویر موج ها ی چوپان راستگوی
گام های باد بر پوست دست هایم 
هرگز گذر نخواهد کرد 
با پلاستر ابی فقط فاجعه ای را رنگ میزنم 
که تنهایی واژه های رودخانه را 
در طنین صدای تلویزیون های رنگ دار
به فراموشی ارام خشکیده است 
با لبان خار های زرد رنگ صدای خاک کرده ام 
در تنیدن ریشه ی خاک های من
اوای عقربه های ثانیه گرد را قسمت 
خاموش دیوار میکنم
با هم دهان را  خیس کرده ایم 
در کمرنگی نا هم اواز بتن
اواز مدید بهم خوردن زنجیرهایی است
پیچ در ذوب هم
این تنها صدایی است که در اتاق میپیچد
هر چند ساعت یک بار
امال انتظار ......
اوار و بیقرار ......


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
میهمان ...
عقربه های ساعتگرد
یک بامداد را بیدار کرد 
رها شده در لابه لای اینه های ثانیه 
زیرانگشت های پایم تکه های خیس و خرد
در حروف از یاد رفته ی سال های پیش 
با تیره ای ارام حرکت میکنند ....
واژه های خاک گرفته و بعضی 
پناهگاه رویش خزه هایی شده اند 
که چند سالی است زیر میز  تا موکت 
ریشه هایی به لایه های خاک روی کاشی تنیده اند ....
چند سال است که نمینویسم ...؟
واژه ها از انگشت هایم حرکت کرده اند 
به زیر میز ...
روی هم انباشته اند 
شاید از چند وقت پیش
در گریز از تارکی برگه های من 
روی لبریزگاه سالنامه ی مغموم هشتاد و یک 
بار اعداد صفحه های باطله 
راهی به زیر میز یافته اند
"جمله هایم هایم ته کشید و وقت اندک است
خوابی غلیظ ....
چشم هایم را تنگ میفشارد به هم 
بگذار در میمانی لحظه های اخرم
پیش از کنار کشیدن از برگ تا لحاف
یا زیر شاخه های مصنوعی پتو 
با حس خیالی لمس وار چمن
سبزی اخرین لیوان چای کهنه را
 دم کشیده از ظهر تا غروب 
با جمله های تو قسمت کنم 
در روزهای مرطوب فلسفه 
سطح صفحه های اتاقم در انتظار توست
باز در کتاب جا مانده ای 
شاید قرار میدهی مرا 
در جوهری که تمام واژه هاست
برگرسنگی تمام کلاغ های دشت 
در خیسی  دشت ویرانت نشانده ای
           به ت.س.ال
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |