حوالی هفتاد بود، کودک که بودم با کسی که نمی دیدم، مار و پله بازی میکردم، یک مهره بود، تنها درون این صفحه ی رنگارنگ.
چشمانم خواب می رفت، بیدار میشدم... یک نفر مهره را جابجا کرده بود، شاید سوار پله شدم، شاید مار نیشم زده بود، اما مهره ام توی صفحه تکان میخورد. چند ساعت بعد، دستی که نمیدیدم بین خواب ها و بیداری ام مهره را به مقصد رسانده بود.......
مقدمه: و آسمان اختری بود، تا فلک بسازد از جمعِ جمعِ جمعِ خویش..

حال این سال را نمیدانی
که پر از ابرهای نیمه باریده است؟
جاده هایی تمام نیمه تمام
مثل مردی که روز خوابیده است

پر از احساس نیمه ی راه
پر از احساس "خاک و کفش و هجوم.."
پر از این سال های دائما تغییر
که زده پشت پا به فال و نجوم،

یک نفر دست برده در تقدیر
جمله ها را به هم زده شاید،
که بدانم جز او همه هیچ است
که بدانم نگاه او باید،
به سر و پای من ببارد و بس
غیر از او سال ها همین سال است....
درنجومش ستاره خود فلک است
دست او پشت فال در قهوه است

حال این سال را که میبینم
تب زده، انتظار میکشد و
مثل من باز حال نیمه تمام
ابری از آسمان دوباره میچکد و ....

جمله ام ناتمام اما من
پشت این جمله ها تو را دیدم
دفتر از تو، و شعر و من از تو
شاخه ام باش، که سیب میچیدم

آخر سال های نیمه تمام
جاده ای میرسد به ابر و تگرگ
چرخه از نو شروع می شود و
آدمی میرسد به لحظه ی مرگ

آدمی ابر میشود و می بارد
روی هر "کفش و خاک و هجوم "
یک نفر باز جمله میچیند
پشت پا می زند به فال و نجوم....