تاريخ

در گوش ميپيچيد فريادي

از ابتداي معبر تاريخ تا به انتها

خرده هاي ادمي زير نعل تا ريل

در خيل خيال جزم نام اوران

كاو شاهوار به زمين افتاده

كاو ((كاهوار)) به زبون غلتيده

غرق در نسيان تاريخ

لابه در لايه هاي باطلاق فراموشي

گويي ز ايده اي آغاز ميشود

فريب بزرگي از خاندان هاي قدرت

نامش تاريخ

و تاريخ تا ريخت افسونش را

در جام هاي بدمستي ما

فريادي از اين مسكر سيال برخاست

صدها هزار آواره ي تنها

تاريخ فرياد شوق مستي شام هاي شاه هاست

بر گردگان خلق

بر توده هاي هرز

 



تاريخ : شنبه 11 آبان 1392برچسب:شعر سپيد,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

نخ شكسته

دود غليظ جلوي چشمانم پيچيد

و همه چيز بي تفاوت در بيهودگي خود غرق شد

بي صدا....

دغدغه هاي مضحك ميان نخ هاي بدون فيلتر

فراموش شدند

چونان صداهاي مردگان تاريخ

اجساد موميايي شده در توهمات معني ....

دون كيشوت هاي لا ابالي پوچ

افتخارات .....

اخرين صداي خود را در سينه ام شنيدم

موهوم در فراموشي لغزيد

 

 



تاريخ : یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:فراموشي, شعر نو , سپيد, | | نویسنده : نوید بهداروند |

انتهاي فيلم …

      لحظه هاي پاياني فيلم بود. لحظه اي كه ذهن خسته ي من منتظر نوعي از پايان بود. به تصاوير مخدوش در بيست اينچ صفحه تلويزيون خيره شده  بودم. در كمرم احساسي بود كه با جريان هواي  توي اتاق هر چند دقيقه يك بار درد مختصري ميگرفت و با كرختي پاهايم روي صندلي تركيب ميشد. ديگر مثل اول فيلم تصميم نميگرفتم. نشانه هاي فيلم فقط توي ذهنم انبار ميشد اما به سوي هيچ يك از رويا هايم حركت نميكرد. دخترك توي قصه شروع به گريه كردن كردو بعد همه به هم اظهار عشق كردند. كنترل را در دستم گرفتم. دقيقا ده دقيقه تا پايان فيلم مانده بود. نوع جديدي از رفتار توي ذهنم شروع به حركت كرد. پيچك هاي خيال در چشم هايم دويد و رفتاري  مشابه از قهرمان هاي متحرك در صفحه را تكرار كردم.

در يك سكوت مطلق با اظطراب صد و بيست دقيقه فيلم حركت صدا لب ها ….در شكل دنياي خودم مجسم شد.

گونه اي تازه از نجات يافتن در كوتاه ترين زمان در بديهي ترين شكل جلويم اماده بود. خيلي ساده مصرف ميكردم. چه كسي اين چنين خواسته بود؟



تاريخ : شنبه 20 مهر 1392برچسب:داستانك, داستان كوتاه, | | نویسنده : نوید بهداروند |


 

    گنگ

ورق هاي تقويم از چند هزار سال پيش فرياد ميكشيدند

تنها در عدد در امار و ارقام

مثل تعداد ادم ها

نوزاداني كه بزرگ ميشوند

تا بيست يا بيشتر

و بعد بايد عاشق شوند

اين قانون است

و در يك حصار اني از رعب و اشك

جفت جفت كنجيده در لانه هاي دويست متريشان

بعد ازكار تا نيمه شب شرعي "عاشق بمانند"

اين فاجعه ي بلعيدن معني است

فاجعه ي زنجير وار انسان است

مخفي شده در انبوه اعداد

مخفي شده در انبوه ورق هاي تقويم....

صداي مادري باز شب را شكافت

"تا زايش بچه اي دگر صبر بايد كرد

امشب ساعت صفر به بعد"



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 13 مهر 1392برچسب:شعر سپيد, شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

داخل:

جريان اب

شيري رنگ از لب هاي لوله

در يك هيجان با صداي خش خش

قطره قطره

سكون...

بيروني ها:

ايماژ در يك لحظه افرينش

نقطه هاي سفيد در ابي تيره ي شب

و سردي كرخت در خش خش علف هاي پررنگ

هنوز جيرحيرك ها ميخوانند

افريدم......



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:شعر سپيد, شعر ايماژيستي, ايماژ, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

دنياي خيالي

در دنياي خيالي توهمات مرده اند

و رنگ هاي بوم خالي صورتي تر نيستند

 اما بي مفهومي نقطه ي اغاز است

و ترس توهمات كوله باري هميشگي

مي افرين (م ي د) ....  

 



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:شعر سپيد , ايماژ,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

اين اخرين لحظه هاي خيال من است

لحظه هايي چند پيش از خواب در  بازوان اب

ابي تيره اي چشم ها لب ها صدايم را پوشانده

و انفجاري از حباب به هر طرف پرتاب ميشود

خط هاي نور در اب هر چند ثانيه

كمتر و كمتر نزديك به هيچ

تاريك ميشوند تاريك ميشوند

دست هاي من بي اختيار

در يك هجوم وحشت زده از موج هاي اب

خيالي را از ابي غليظ به ذهنم مي اورند

تا لحظه اي ديگر بر روي اب

ازاد ميكشم نفس

پري اب هاي سرد رنگ

بر سينه هاي خود مي فشاردم

ارام عميق و تنگ

در لمس سرد بدن بي وجود او

بي لحظه اي ارام

همه ي جثه ام در يك مسير دودوار

در سوق عمق اب

خوابي شديد را احساس ميكند

 گردي نيم بسته ي چششش .....شمان من

بي هيچ حس و خيال

در ظل خواب هاي بي صدا

ارام ...

باريك ميشود باريك ميشود



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:شعر , ايماژ, | | نویسنده : نوید بهداروند |

فلش استوری 2

بلاهت...

از مرگ ویتگنشتاین اموختم که زندگی فانیست ....



تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:فلش استوری , داستان کوتاه ,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

فلش استوری1

صاحبخانه چراغ اشپزخانه را روشن کرد. نور چشمانم را زد.

به زیر کابینت خزیدم....



تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:فلش استوری , داستان کوتاه ,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 امروز یعنی.....(ادامه داستان دوم)

 

هنوز غروب نشده بود و لكه هاي نارنجي در حال احتضار افتاب خود

را از كنار سايه هاي رو به گسترش كنار ميكشيدند. هواي بيرون انگار

راكد بود هيچ چيزي را حركت نميداد. صفحه هاي رنگي روي شاخه

ها ديگر پاك شده بودند. هيچ نوري روي آن نبود....

ادامه...



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:داستان كوتاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 15 صفحه بعد