و غرب رسانه اش را سپر کرد. سپرهای انسانی به قدمت تاریخ و هشت پایش را دور چشم های آدمیان پیچید...

هفت بار برای هشت­ پا

 

یک گلوله باقی مانده و دو اسلحه. یک نفر پشت پرده آخرین گلوله را در یکی از این اسلحه ها گذاشته است. بعد از نگاهی عمیق به هشت­پایی که مقابلش بود گفت: "روبرویم بایست. مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند.شاید تمام خشاب خالی باشد، شاید گلوله ام خطا برود، شاید فقط به یکی از هشت دست و پایت بخورد، اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند. "

هشت ­پا استدلال کرد که این ماهیت ماست، تو ذاتا دو دست و دو پا و من هشت دست و پایم با هم در آمدند، دهانمان ناخواسته شما را به درون میمیکد" او دوباره گفت: " حرف هایت درست اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند…."

 

یک گلوله برای کلت خودت

و یکی هم برای من بردار

ماشه را زودتر بچکان

رنگ قرمز بپاش بر دیوار

 

بوی باروت در هوا پیچید

رنگی خیسی که جاری است اکنون

از کدامین وجود میریزد

رنگ تیره و سرخ، لکه خون

 

واقعا هم نمیکند فرقی

که کدامین یک از من و تو

بی صدا میشود نقش زمین

و که یک مرحله رو به جلو ....

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

من قدم میزنم خیابان را

بدنم به خیال خود میخ است

گوشه ای پرت کنج این دوربین

زیر پایم تمام تاریخ است

 

چرخه ی خنده دار یک ساعت

در تمام روایت تاریخ

که کسی بی خیال شلیک است

میشود در رسانه ای توبیخ

 

 و دم آخری گلوله ی او

توی هفت تیر زنگ خواهد زد

روی کلتش کسی به شعار

جمله ی "نه به جنگ!" خواهد زد

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

قدرت تاج و تخت سرمایه

گفتمان شعار با نرمی است

قدرت این رسانه ها گرو

انتشار زیاد سرگرمی است (1)

 

یک شعار است و حرف باد هواست

راستی واقعا اهمیت دارد؟

شک نکن واقعا! بله..چون...

چون... رسانه رسالتی دارد!

 

دم گرفته هوای سگدانی

همه قلاده ای شمرده شده است

عطر میزنیم، حیاط ما پر از

بوی مردار نیم خورده شده است

 

خواست فریاد واقعی بشود

بعد فهمید حس و حالش نیست

خوب و راحت بخواب امشب چون

هیچ کس واقعا خیالش نیست!!

1-      یک نفر از مکتب فرانکفورت هم قبلا گفته بود که رسانه کاپیتالیسم امروزه دیگر مردم را فریب نمیدهد بلکه فقط آنان را سرگرم میکند.



غرب از لابه لای کتاب ها خود را بیرون میکشید و آرام آرام درون دفتر کار روی میز توی بخش نامه ها رد پای تکنوکراسی را بر جای گذاشت....

ابزورد:

کارمندان اداره به صف وارد میشوند، اولین مراجعه کننده میرسد،

کارمند پنجره کوچکی را باز میکند و سرش را درون پنجره خم میکند؛ رو به مراجعه کننده میگوید:

"چه کاری نمیتوانم انجام دهم؟"

 

دم گرفته هوای سگدانی

 باز کن رخنه ی هوایت را

درلجنزار این اتاق نمور

پاک کن باز رد پایت را

 

پس دگر هیچ کهنه ای هم نیست

 

تا اداره دور کند سالِ

مالیاتیِ داستانی را

روی تله سیاه و له کردند

کارمندان بایگانی را

 

پس دگر هیچ طعمه ای هم نیست

 

بازتر کن در خیابان را

دم گرفته دم موادش را

      زیر پوتین افسری دستم

خورد کرده نوک مدادش را

 

پس دگر هیچ جمله ای هم نیست

 

گفت زخمیست از گلوله تو

نوجوانی سیاه با خشاب سرنگ

روی برگه دوباره تُف انداخت

عابری با کلاه و بیل و کلنگ

 

پس دگر هیچ جمعه ای هم نیست....

 

کار میکنند تا که... کار کنند،

که اصالت همیشه سرمایه است

گنگ میشویم آخر بازی (1)

کل این شعر بی درونمایه است!!!

 

شعر و شاعر تحفه ای هم نیست!!

 

1-آخر بازی نمایشنامه ای اثر ساموئل بکت-



بیش از یک قرن از نظریات نخست روان شناسی امروزی میگذرد و سوالی بنیادین هنوز در ذهن مانده است:

رسالت روان شناسی چیست؟ شناخت بیماری های روان؟ مهیا کردن برچسب هایی برای افراد ناهنجار یا غیر عادی؟ در این صورت انتقاد فوکو از دستمایه بودن روان شناسی و ابزار بودن آن برای تثبیت و نهادینه کردن الگوهای ثابت یک گفتمان قدرت و توانایی سرکوب الگوهای مخالف با آن هم صحیح خواهد بود. علمی که اکنون بنیان و ریشه در بیماری های مختلف دارد، چگونه میخواهد برای افراد عادی بهروزی را بوجود آورد.... شاید این سوال نقطه ی آغاز ساختار شکنی روان شناسی مثبت بود...

دومین پاسخ سلیجمن1 به خبرنگاری که از او پرسید "وضعیت روان شناسی چگونه است؟"

پاسخ  سلیجمن دو کلمه بود: "خوب نیست!!"

فراموشی "کوتاه مدت".

یک نفر بعد سال ها رفیقش را دیده بود. پنجاه سال گذشت... الان هر دو پدر بودند، یکی پدر یک دختر سر به راه و آرام و یکی پدر دختری آشوبگر، هرج و مرج طلب و عصیانگر که دیگر رسما او را "غاطی" صدا میزدند. هر دو مرد دیگر پیر شده بودند، لباسهای سپیدشان خط تیز اتو نداشت، بوی عطری نمیدادند، بوی خاک میدادند...  هر دو بازنشسته، از دو بانک مختلف، گاهی وام میگرفتند و ربا میخوردند... گاهی پسش میدادند و هوا میخوردند ... گویا در طول سال های مدید این ها همه بی اهمیت شده بود. دیگر جمله ها یادشان میرفت، حرف های پراکنده میزدند، یکی از مشاوران روان شناس که رفیقشان بود گفته بود دارید بیماری فراموشی میگیرید.... حرف هایتان پی هم نیست.... حرف هایی که شاید بی سر و ته، اما از پنجاه سال حکایت داشت...

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

-"طرفای سال پنجا و چن بود...؟"

-یاد من نیست رفیق باور کن!

-روزگاری که روز روشن بود...

 

داشتم قصه های کودکیمان را

از زمان "غریب" میگفتم

راستی "غریب" یادت هست؟

که به او هم ادیب میگفتم...

 

-آره آهان... چه شد؟ شاعر شد؟

-با هزار آرزو مسافر شد

رفت غرب و آخرش یک روز

توی دامانشان مشاور شد

 

وقت برگشت او دختر من

نوجوان بود و اختلالاتش

کرد مجبور مادرش را .. و...

پیش دکتر غریب هم بُردَش..

 

بعد ده ها سکوت در جلسات

مات و مبهوت تر شد این دختر

خورد برچسب یک روانی را

حالتش خوب هم نشد آخر

 

اختلالات ذهنی او را

یک نفر که روان شناسش بود

گفت هستند اگرچه پنهان اند

به "خود  تند خو"1 حواسش بود!!!

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

هان... همان کوچه و .... آقا چه بگم...

کل آن خانه ها مصادره شد

عده ای بانک با ربا و سند

کل آن کوچه ها ... خاطره شد...

 

اولش خانه را گرفتند و

بعد هم کسب و کارِ خانه داران را

کوچه خاموش تر شد از وقتی

حبس کردند کارخانه داران را

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

 

-پیر شدی حاجی و حواست نیست

ما فقط خوب خاک خورده شدیم

با همان بانک لحظه لحظه عمر

با کفن در حساب ها سپرده شدیم...

 

-داشتَ... داشتم چه میگفتم؟

دخترم را... نمیشود آیا.....

یک نفر سالمش بخواند و بس؟

-مشکلش واقعا چه بود آقا؟ 

 

-سر سازگاری نداشت با اینجا؛

چرخ خوردن و خواب دیدن را

خسته بود از هر آنچه چه معمولی است

مثل احشام زنده ماندن را....

 

سوژه ی خیمه شب بازی خوبی

توی دست رون  شناسان شد

پشت برچسب ها که خوابید و

خرج تحقیق های ارزان شد...

 

چند برچسب خورده او الان

هرج و مرجی، یاغی و بیمار

در حساب جاریش دفن است

نیمه شب گاه میشود بیدار...

 

فکر میکنم گاهی اگر

بین بانک هایمان مشاجره شد

نیمه شب ها و وقت بیداریش

به که گوید خودش مصادره شد؟

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

1-دکتر م.سلیجمن نظریه پرداز روان شناسی مثبت؛ از جمله مباحثی تامل برانگیز وی مساله قربانی محوری در روان شناسی فعلی و برچسب زدن بود که بیماران را همواره در این چرخه ی بیماری نگه میدارد بدون توجه به توانمندی های بالقوه و بالفعل آنان.

1-یادی کنیم از روان تحلیلی خاک خورده سه گانه وId  ....



هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.....

الف مثل حسین .....

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم به یاد و خاطر توست

من برای تو شعر میگویم

چشم هایم دوباره زائر توست

 

پشت دیوار های جهان

خانه ای هست از گل و خشت

خانه ای با دو کودک و مادر

خانه ای پشت باغ های بهشت

 

مادری که به ماه می ماند

وقت تسبیح گفتنی آرام

یک ستاره از آسمان که گذشت

کفتری پر زد است از سر بام

 

وقت رفتن رسید، مادر و اشک

خانه را باز گرد گیری کرد

در تنور صبور نان میپخت

فضه را باز دست گیری کرد

 

با تنی زخمی از در و کوچه

لب به غم های مرتضی میدوخت

مثل شمعی که شعله ور مانده

شاید آرام و بی صدا میسوخت

 

دم آخر رسید، مادرمان

وصیت کرد با ادای دو دیِن

اشک هایی که قبل خوابیدن

ببریم پیش بارگاه حسین (ع)1

 

و حسن (ع) را چگونه باید گفت

دیگر از کوچه ها گذر نکند

باید این جمله را ... نمی شد گفت

کاش امشب فقط سفر نکند.....

 

چشم کودک به خواب می رفت از

گریه هایی که بند نمی آمد

بی صدا هق هق حسین آمد

که دگر ماه ما نمی تابد

 

***

 

راویان گفته اند روز دهم

یک نفر توی زخم های خودش

گونه اش را به خاک می برد و

با دلی که خون کرده پرش

 

راضی از دست های گرم تو بود

سجده میکرد راضیا برضاک

واژه ی عشق در تحیر بود

که کسی توی خون، سجده به خاک؟

 

تشنه لب بود و تشنه لب خوابید

تشنگی ها راه و رسمش بود

با لبی خشک سالیان دراز

کاسه ای آب توی دستش بود

 

بی خیال خودش مرا می دید

با همین زخم های کوچک من

وقت افطار آب نوشیده است

مادرست او به فکر کودک من2

 

دست ما را بگیر مادر جان

در سیاهی شب کجا برویم

راهی از کوره راه ما برسان

شاید امشب تا خدا برویم

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم فقط خاطر توست

بسته ام چشم های خیسم را 

اشک هایم دوباره زائر توست

 

1-نوحو علی الحسین

2-کلهم نور واحده

 



مرز بین خیال و واقعیت

مقدمه:

چقدر واقعیت را میبینیم و چقدر آن خیالی است؟ از خود میپرسم اگر الان یک نفر از خواب بیدارم کند، من فقط خیال واقعیت را داشته ام؟ آیا امکان دارد خیلی از قضاوت های ما فقط بر اساس تصورات ما از واقعیت باشد؟ واقعیت هایی که گاهی آنقدر سردند که دوست داریم خواب باشیم.

باید یک روز این را می فهمیدم. روزی که زیر برف خوابم برد، من سرد خوابیدم زیر برف، بدون گرمای تو....

 

روزگاری که زیر بارش برف، خواب رفتم و خواب طولانیست؛

درس تلخی به یاد من آورد،  آدمی در خیال زندانیست..

 

تازه چشم هایم گرم خواب شد، خواب دیدم به مقصدی نامعلوم در حرکتم، وقتی تازه داشتم قدم می زدم، صدایی دائما تکرار میکرد:

 

-"صبر کن باقی حیاتت را....زندگانی چقدر طولانی است"

گفته بودش "درنگ کن شب را، جاده احوال برف و بورانیست

که گرفته تمام پلکت را ..."، خواب آهسته سمت من برگشت

توی خوابم زمان دیدن تو، عقربه ماند روی ساعت هشت...

 

ساعتم خواب و یخ زده همه جا، برف نوری سفید میتابد

قلب من زیر برف کم ضربان، دارد آهسته گرم می­خوابد

 

بین دالان مرگ و زندگی ام، خاطره های قبلی ام هستند...

کودکم را میروم انگار، کودکی ها دوباره برگشتند

 

روی خاکی کوچه های قدیم، که فقط گرم بود و مهتابی

برف آرام و سرد می بارد؛....تو کنارم هنوز در خوابی....

دست میبرم سمت دستانت، دست هایت کرخت و یا سردند...؟

هول میکنم برای بیداریت تا نفس هات دوباره برگردند

 

نه، صدای نفس نمی آید هی تکان میدهم تو را اما

ناگهان میخورم تکان به حرکت تو، خواب رفته تویی؟ ...منم آیا؟

و صدایت دوباره میپیچد توی خوابم میان کوچه و باد

یک صدا توی گوش من آرام، کم کمک می­زند ولی فریاد ....

-"باز کن چشمتو تو این برفا، داری تو خواب برف می میری"

باز می­شود چشمم آهسته دست من را که باز میگیری،

گرم بودند و دست من سرد است بر خلاف خیال در خوابم

من اسیر خیال خود بودم، روزگاری که سرد میخوابم....

 

پانوشت:

فکر میکنم ما، میان حدی از خیال و واقعیت در نوسانیم و شعر نقطه میانی این دو است.



 

انتخاب ها...

جنگ بالا گرفته بود،  گوشه ای از جاده زندگی میکرد، زمستان که آمد شاید از انبوه مردگان، شاید از پتوهای نرم سازمان ملل با  خودش وبا آورد، تب داشت و بدنش هنوز میلرزید، پیرمرد با خودش فکر کرد "نمیگذارم از وبا.... فقط با گلوله میمیرم.." کوله پشتی اش را برداشت و از خط قرمزی که حائل جنگ بود جلوتر رفت ....

 

انتخاب روش مرگ....

 

اگر چه من و تو باز هم اتاق شدیم

 ولقمه نرم کرم های باغ شدیم

اگر چه چار سال است مرده ای رفیق

اگر چه توی خودت دست برده ای رفیق

اگر چه موسم پاییز برگ ریزان نیست

امید تو حتی به آخر زمستان نیست

پرنده ای شده ایم وقت دی ماه و

که بال هم نزدیم توی این راه و

رفیق توی لانه خود گیر کردیم و

بجای نان، کرم ها را اسیر کردیم و 

 

تب وبا گرفت بال و پایم را

که شکارچی گرفت رد پایم را

بیا به خروجی لانه مان برویم

و به میدان مین خانه مان برویم

شکارچی منتظر است، یک گلوله بخور

دوباره ساچمه از دهان لوله بخور

که سبک زندگیِ قبل ما نمیداند

که معنی حرف گلوله را.... نمی داند

اگر چه برف باریده تا که کبک شویم

لزوم ندارد که تکرار سبک شویم

بیا به مرگ هایی جدید خو بکنیم

 و روش های مرگ را جست و جو بکنیم 

اگر چه خواب هم نیامد به پشت درت 

هجوم خاک را نریز توی سرت

میان ساکت جنگل، تیر خورده میمیریم

میان جنگلِ از مرگ مرده میمریم

میان درد وبا، زیر تیغ بمیر

کمی سکوت کن بدون جیغ بمیر

 به احترام مرده­ پارسال هم خفه شو

به احترام همین چار سال هم خفه شو....

 

پانوشت یادی از نقد های م. آوینی



آماری در احتمال

 

پیش از آنکه این شعر را بخوانیم بیایید از خودمان یک سوال بپرسیم، حتما شنیده اید که گفته اند آدم تا چیزی دارد قدرش را نمیداند، ما ادبیاتی داریم که سرشار است از معنا و مفهوم و وقتی این معنا قرن ها و سال های سال رشد میکند، گاهی تکراری به نظر میرسد، بیایید امروز به دنیایی فراتر از اشعار پرمعنای فارسی سفر کنیم، به دنیای غربی برویم که امروز دیگر نقاب کاپیتالیسم را به صورتش نمیگذارد، دیگر بعد از آنکه سوسیال ها به میدان امدند، صحنه ی نقاب بازی ها جایی برای کاپیتالیست ها ندارد و امروز با نقاب لیبرال چهره ی جذاب تری را برای خود دست و پا کرده است. آدم های این دنیای لیبرال اندک اندک معنای خود را از دست میدهند، کم کم در ورطه ی بیشتر داشتن و بیشتر خواستن بوی زندگی را فراموش میکنند و به عدد تبدیل میشوند. شعر آن ها شعری بی روح است. شعری که روح خود را از آغاز فروخته است. امروز شعری میخوانیم از دنیایی آنسوی غرب که معنای خود را از دست داده اند و گروهی از آن ها در این بی مفهومی دائما دست و پا میزنند، در آرزوی حس چند قطره باران...

 

آخر این شعر دل آدم لک میزند برای خواندن چند بیت حافظ، چند بیت مولوی و کمی معنا ....

 

بحث اعداد که باشد، عمر را در یک متر جا خلاصه میکنند، یک متر برای تولد، یک متر برای رشد، یک متر برای دویدن و یک متر برای مرگ. از میان آدم هایی که این روال را طی میکنند، کسی که فکر کند که در انبوه میلیون ها آدم تنها عددی است که قرار است چند سال بعد از مرگش از گوشه ی نمودارهای آماری حذف شود، بی شک طغیان خواهد کرد و مثل فردریش بعد از مدتی چانه زدن با این تفاوتی که درونش هست و فرق بزرگی که میان خود و اطرافیانش میبیند، خود را دیوانه خواهد پنداشت یا تصور میکند که زود زاده شده است. گروهی شاید این چنین نکنند و به خود بقبولانند که ناظر این تئاتر ابزورد شده اند، آن ها حتما نویسندگان خوش ذوقی خواهند شد. چند نفری هم ممکن است پیدا شوند که پراکنده میگویند "اعداد کافی نیستند، فیلم نامه را تغییر دهید، کارگردان کجاست؟" 'گاهی از خودشان میپرسند که چند سال است در جست و جوی معنا هستند؟

 

-گروه صفر

عشق احساس آخرین رویاست

قبل خواب است و بعد بیداری است

عشق تصویر خنده ای مبهم

توی خواب غلیظ قاجاری است

 

-گروه اول

چند لحظه بعد بیداری

قبل رفتن میان عالم خواب

عشق کوهپایه ی مه آلودی است

قبل مردن میان آبی آب

 

چهار عنصر و چار مصرع شعر

چار تصویر از ابتدای حیات

آب و آتش و باد و پیکر خاک

چار رفتار با لعاب صفات

 

-گروه دوم:

من خیالات عالمی هستم

که به ما یوغ عمر میبندند

ناخودآگاهِ چار حالت عمر

من درونم دو شعله سرگرمند....

 

-گروه سوم:

یک نفر چاقوی قلافش را

نکشیده و راه می افتد

پشت سر مثل سایه ای آرام

میزند یا به چاه می افتد

 

یک نفر میزند مرا از پشت

کتف زخمی و باز میگردم

هیچ کس نیست در حوالی من

با دو تا چشم باز میگردم

 

هیچ کس نیست، کتف من زخمی است

از کجا زخم میخورم امروز

کوچه ای خالی است مقصد من

 چشم من بسته بود از دیروز

 

شاید این زخم های بی خوابی است

وقت هایی که چشم میبندند

لحظه های که فکر و جسم و خیال

در دل جنگ سرد سرگرمند

 

زخم ها رفته رفته رفتند و

جایشان استخوان در آمده بود

آدمی وفق میدهد خود را

با هر آنچه که پیش آمده بود

 

-خود گویی گروه سوم:

"چاقویت را کنار بگذار عمر

از تنم استخوان مانده از هر زخم

کتف زخمیم می زند لبخند

رو به هر فحش  و تازیانه و اخم 

 

خنجر از پشت می زنی بیخود

اره بردار باز اگر مردی...

استخوان را ز عمیق ریشه ببر

باید این بار با چه برگردی؟

 

وقتی آهن شود تمام تنم

با خودت شعله ای ستبر آور

وقتی از دود سردرآوردم

با خودت نیز سنگ قبر آور

 

ما که از خاک سر درآوردیم

باد و آتش به ما نفس دادند

تا شدیم آب، دستمان از ابر

حکم آزادی از قفس دادند

 

چار عنصر و چار حالت عمر

از نیاکان به ما رسید این بار

ما شدیم آب چارمین عنصر

رو باران بگو دوباره ببار"

 

 

 



الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |





صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد