مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْهادى وَاَ نَا الضّاَّلُّ وَهَلْ يَرْحَمُ الضّاَّلَّ اِلا الْهادى

مولاى من اى مولاى من تويى راهنما و منم گمراه و آيا رحم كند بر گمراه جز راهنما ؟ (مناجات امیر المؤمنین)

 

خواب کنار پنجره ....

آمدی، کنار پنجره خوابیده بودم، با من حرف میزدی، خوابیده بودم، دست کشیدی و رفتی... من هنوز خوابیده بودم...

رفته ام تا بنویسم دو ورق نامه ی خیس

خوانده ام نامه ی خود را عزیزم تا صبح

رفته ام قصه­ ی تنهایی خود باشم و باز

باز هم یاد کنم رفتنم و اشک بریزم تا صبح

 

قصه ام قصه­ ی یک جاده ی طولانی و صاف

توی شنزار کویری است به شوق باران

من امیدم به نفس های درختان تو بود

وقتی از تشنگی ام خشک شدم در سمنان

 

رمل از رمل گذشتم و کویری بودم

وقتی از آب گرفتند مرا جاده نشینان مسیر

خانه در خانه گذشتم و نشانم کردند

نام بردند مرا راهی مجنون کویر

 

تا درا آغوش تو بودم نه کویری بودم

نه سرآغاز نیاز و نظری مقصد بود

بطری گم شده ای گوشه ی دریا بودم

که­ احتمال رصدش کمترِ یک درصد بود

 

بعد تو مانده ام و چند لباس و برچسب

روز، هر روز، کسی، آدمکی تازه شدن

بعد تو من شدم و آدم امروزی ها

از پر خالی تاریخ هم آوازه شدن

 

دفترم پر شده از سنگ نوشتی میخی

 چوب خط های زیادی که پس از تو ماندند

گوشه ی برگه ی کاهی به زبانی مبهم

روی از خوانده شدن ، جلمه شدن گرداندند

 

من سرآغاز خیالات دم پنجره ام

که سر صندلی ام خواب روم تا دم صبح

توی رویا سر خود را بگذارم  بر خاک

شاید این کمی پاک شوم تا دم صبح

 

بوی تو توی اتاقی است که از نیمه شب

 خیره به بودنت و حرف زدن با من بود

در اتاق پر تنهایی ما شاهد بود

لامپ صد واتی زردی که در آن روشن بود

 

گفته بودی که سَرِ نیمه شبی میرسم و

گفته بودی که دم پنجره خواهی خوابید

گفته بودی که مسیری که هر روز من است

تا کویری است سحرگاه نخواهی تابید

 

چهره ات مانده به یادم ولی این شب ها

خواب بد جور مرا از تو جدا کرده .... "نخواب"

خواب دیدم کسی وقت سحر می آید

خواب دیدم که خوابیده­ ام و خواب ندیدم در خواب...

 



 

الهکم التکاثر.حتی زرتم المقابر....

دگردیسی با یک سوال.

وقی گوسفندی به دنیا می آید چوپانها اصولا می دانند که باید روتین زندگی گوسفندها را برایش پیاده کنند. گوسفند کوچولو در کمال احترام در طویله رشد می کند و همراه با اعضای گله به چراگاه می رود و چربی می سوزاند!

گاهی گوسفندهای جوان تر که از زندگی روزمره ی تکرار و نشخوار خسته شده اند، از خودشان می پرسند که "آیا من برای همین به دنیا آمده ام؟" بعد با کلی مسائل فلسفی رو برو میشوند. چوپان ها مییدانند که چنین گوسفندانی مساله ساز هستند. چرا که دیگر گوسفند نیستند و انسان شده اند. هر چوپان از پدران خود یاد می گیرد هنگامی که گوسفندی با سوال فلسفی مواجه شود و انسان شود باید به او پیشنها چوپان شدن داد.

او را از گله بیرون می کنند و برایش بین آدمان متفکر جایی باز می کنند. اما به او یاد میدهند که باید گله را کنترل کند. چون گرگ ها همواره در کمین هستند. به او یاد می دهند چوپان بود چه کار ارزشمندی است.  

بعد از مدتی گوسفند که از خود سوال پرسیده است، چوپان میشود و گله اش را به چراگاه و تمرین های چربی سوزی می برد. او هم یاد می گیرد که باید از گله مراقب کند.

اما امان از روزی که گوسفند بعد از سوال های فلسفی اش، بعد از اینکه انسان شد، نخواهد چوپان شود، نخواهد گله دار شود

امان از روزی که گوسفند بخواهد اولین سوال را به دیگر اعضای گله یا دهد. وقی همه ی گله میپرسند "آیا برای تکرار و نشخوار به دنیا آمده ام". همه گله انسان خواهند بود.

شاید همه ی گوسفندانی که اکنون رسما انسان شده اند، آموزش های چوپان شدن را یاد بگیرند و به دنبال گله های دیگر بروند. اما اگر تصمیم بگیرند که به گله ها سوالی یاد بدهند که انسان شوند، دیگر چوپان گله ها بودن چه لزومی خواهد داشت؟؟

های گله! طویله ات باز است!

وعده های غذایی ات خوب است؟

نزنی حرف از شکم سیری؛

که جوابش همیشه سرکوب است!

 

های گله های غربی شرق

اپیکور گفته شاد و خوش باشید

گوشه­ای روی کاه رنگ طلا

به شب تیره نفت می پاشید

 

با تفاخر، به آخوری بروید

با تکاثر زیادتر بشوید

میتوانید با بدن سازی

وه! تنومند مثل خر بشوید

 

آخر کار دست سلاخ است

پس چرا غصه میخورید آقا؟

گیرم از دست ما فرار کنید

راه تغییر میکند آیا؟

 

خوب گوش کنید آقایان

غرب محتاج آب و غذاست

دیگر امروز آدمید اما

آدمی که نیاز مند هواست

 

ما هوا را برای چوپان ها

جیره هایی دقیقه ای کردیم

پس برای همیشه مدیونید

که شما را همیشگی کردیم!

 

هرچه کردید و کرده اید اما

نرود یادتان که گله ی ما

از سوالات زندگی بویی

نبرد تا که مثل شما

 

گوسفندی شود که چوپان است

و بفهمد که باز برده شده

بزند داد از شکم سیری

که جماعت "سقوط کرده" شده!

 

همه آدم شوند، خوب چه کسی

شام چوپان و بچه ها بشود؟

در قبال خانواده مسئولید

حال هر کس به خانه اش برود!

 



کبوترهای حوض خانه

میان شهر، حوض خانه ای قدیمی بود با هزاران کبوتر؛ کبوترهایی که این چند سال دیگر پرواز نمی کردند. پسر صاحب حوض  خانه ی قدیمی شهر هر وقت جوجه کبوتر ها پر در می آوردند، شاه پر هایشان را می کند تا کبوتر ها جلد حوض خانه شوند. بعد از چند ماه که کبوتر ها دوباره پر در می آوردند، پسرک از ترس فرار کبوتر ها باز هم شاه پرهایشان را می کند، کبوتر ها همه زمینگیر بودند.

 حوضخانه ی قدیمی شهر گاه گاهی گوشه ی ستون های کمرنگ روزنامه ها با خواننده هایی ناشناس حرف می زد. چند روز پیش چند مستند ساز و تاریخدان به حوض خانه آمدند و شروع به فیلم برداری و مصاحبه کردند. قرار بود از حقیقت تاریخ پرده بردارند.  قرار شد چند ثانیه از مستند را به کبوتر ها اختصاص دهند. تاریخدان شهر با چهره ای مطمئن گفت این کبوتر ها ضعیف و بی انگیزه اند. شاید آب و دانی که دارند، آن ها را به پرندگان بی عرضه ای تبدیل کرده است.  

تاریخدان گفت این ها هم دست پرورده ی تکنولوژی جدیدند. با خنده گفت پسر خودم هم همیشه پای تلویزیون و اینترنت است، حس می کنم رفاه موجودات زنده ی جدید هر روز آن ها را بی خاصیت تر می کند. این کبوتر ها عرضه ی پر زدن تا سقف را هم ندارند.

کسانی که مستند را می ساختند نگران کبوتر ها شدند. شاید کبوتران در معرض کسالت مرگ باشند. قرار شد چند نفر از تاریخدان ها چند کبوتر را بالای سقف حوض خانه ببرد و به هوا پرتاب کند تا به پر زدن دوباره عادت کنند. هیچ کس نمیدانست شاه پرهای آنان کنده شده است.

کبوترها هرگز نفهمیدند که شاه پرهاشان کنده شده. آن ها فقط بال می زدند و کمی جلوتر در حیلط دوباره با سینه به زمین می افتادند. تاریخدان با لبخند گفت : همان طور که می بینید... امنیت اینجا آنها را به موجودات بی خاصیتی تبدیل کرده"

من میان حیاط قدم میزدم. دانه ای بر میداشتم و بین بقیه کبوتر های سپید خودم را گم می کردم. نه کبوتر ها و نه تاریخدان ها و صاحب خانه چیزی نمی دانستند. لزومی نداشت چیزی بدانند، همگی به آن چه می دانستند راضی و خوشحال بودند. حتی پسر صاحبخانه هم از عادت کندن شاه پر های کبوتر ها راضی بود. این بین من موجود اشتباهی بودم. بین تمام کبوتر ها از اولین روز که چشم هایم را باز کردم وقتی شاه پر کبوتری کنده میشد چشم هایم می سوخت، بغضی بزرگ توان راه رفتن را از من می گرفت. بین این موجودات خوشحال من چرا احساس می کردم؟ وقتی شاه پرهایم کنده شد بیشتر درد کشیدم، وقتی در حیاط زمین گیر شدم کمتر دانه می خوردم و همه ی این ها تقصیر همین احساس لعنتی بود که اشتباهی در من بوجود آمده بود. چیزی که اطرافیانم به آن نیاز نداشتند را فهمیده بودم. روزی که تاریخدان ها مستند می ساختند گوشه ی حیاط قدم می زدم و به حرف هایشان گوش می دادم مثل قدیم هنوز از احساس عجیبی سینه ام می سوخت. وقتی کبوتر ها را برای پرواز از پشت بام رها کردند، وقتی به زمین سقوط کردند در تنم درد زمین خوردنشان را احساس می کردم، تا آن روز نفهمیدم چرا این طور زاده شده ام.

همان روز پسر صاحبخانه آمد و شروع به قدم زدن در حیاط کرد، کبوتر ها طبق عادت هر روز برای خوردن دانه دورش جمع شدند و گویی با نوک هایشان به پایش بوسه می زدند. یکی از تاریخدان ها به این صحنه نگاه کرد و با شگفتی گفت: " آقا... این واقعا تحسین برانگیز است. من تمام عمرم ندیده ام پرندگان و آدم ها این چنین عاشق و معشوق هم باشند. می شود لطفا به ما بپوندید" پسر صاحب حوض خانه هم با شادی قبول کرد. دور هم گوشه ی یکی از حوض ها نشستند و تاریخدان ها از عمارت قدیمی صحبت کردند که توریست های بسیاری داشت و لازم بود کسی نماد رفتار مهربانانه ی آدم با پرندگان آنجا باشد، کسی که کبوتر ها در حضور توریست ها دورش جمع شوند و به پایش بوسه بزنند، البته حقوق خوبی هم پیشنهاد شده بود. پسرک زیاد صحبت کردن بلد نبود، آسمان ریسمان می بافت و در مورد چیز های بی ربطی سخنرانی می کرد. حسی در دلم شروع به تابیدن کرد. این آخرین فرصت بود که پسر صاحب خانه برای مدتی از این جا برود، اما با حرف های بیخودش همه چیز داشت خراب می شد. بی هوا جلو رفتم با این که توانی در بال هایم نمانده بود با هر سختی به روی شانه اش پریدم. تاریخدان ها از نشاط وحشت کرده بودند. "این فوق العاده است... فوق العاده" کار سخنرانی پسرک را تمام کرده بودم. او با لبخندی که به لب داشتم دور کمرم را گرفت و میان دیگر کبوتر ها پرتابم کرد. چند ساعت گذشت تاریخدان ها و فیلم بردارها کم کم داشتند می رفتند، گوشه ای از حیاط پسر صاحب حوضخانه با ساکی که به دست داشت منتظر آن ها ایستاده بود، چند ساعت بعد همگی رفته بودند، وقتش شده بود که شاه پر ها کم کم رشد کنند....

پانوشت:

در یکی از سرزمین های دوردست زمین، وقتی در دهه شصت و هفتاد تعداد کودکان زیاد شد و بیست یا سی سال بعد همگی جوان شدند، وزارت خانه ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای جلوگیری از بزهکاری جوانان انگشت های همه را قطع کنند. بعد از جراحی موفق همه ی آدم ها، به گزارش دانشگاه های علوم پزشکی تعدادی از جوان ها دوباره انگشتشان رشد کرده بود، این بار تصمیم گرفته شد حای انگشت های قطع شده را بسوزانند، اما امان از جوان ها؛ باز هم انگشت هایشان رشد می کرد. وقتی صاحب حوض خانه این داستان را برایمان می خواند، نفسم داشت بند می آمد، از اعماق دلم آرزو می کردم کاش پسر صاحبخانه ی آن ها هم بی خیال شاه پر های آنان شود... .

باز بود صفحه های تلویزیون

مجری شاد قصه ای می خواند

از سرآغاز قصه ی تکرار

تکه هایی به خویش می چسباند:

 

"قول می دهیم به انسان ها

صبح فردا زنده باشند و

قول می دهیم به آن چه که دارند

نمک زندگی بپاشند و

 

قول می دهیم وقت خوابیدن

سرپناهی برای خوابیدن

و کسی هم برای درد دل و

تکه نانی برای بلعیدن

 

شاد باشید و شاد..." زنده بمان؟

بی خیال دست های بی انگشت

بی خیال هزارچاقو که

می خورد رو به رو و یا بر پشت

 

شاعر شعر های نیمه تمام

با تو ام! تو خروس بی محلی

راضیند آدمان به برده و شاه

تو به فکر حرف در عملی؟

 

یک نفر گفت: "دیپلماتم؟" نه!

خورد بر چسب  آدمی مُحرِم 

یک نفر که هنوز انقلابی بود

تو اخبار غرب شد مجرم

 

گرچه انگشت هایمان قد زد

رشد کرده اشاره ها و وسط

یک نفر باید این روایت را

بازخوانی کند دوباره فقط: (1)

  

"زمهریر است شاخه ها بی تاب

برف پاشیده روی خاطرمان

ریشه ها را دوباره زنده بدار

در خیال بهار زنده بمان

 

که کسی که هنوز نزدیک است

قول باران فرودین خوانده ست

 نه رهایت نموده نه دشمن!(2)

او که پرواز یادمان داده ست...."

 

(2)-((ما وَدَعَکَ ربٌک و ما قُلی)) - که پرودگارت تو را به حال خود وا نگذاشته و دشمن نداشته است. (الضحی- آیه ی 3)

 

 (1)-شاید شاعر تاریخ را بازخوانی می کند. نه آن گونه که باید باشد؛ آن چه اتفاق افتاده را می بیند اما از نگاهش دیگر جمله را میخواند و تفسیر می کند. وقتی دیالکتیک استثمارگر و استثمار شده جلوه می یابد و حقیقتی بنیادین تلقی میشود، باز خوانی تاریخ مهم تر و پر رنگ تر می شود.

(پانوشتی کم اهمیت: وقتی وارد اداره ای میشوم اول باید ثابت کنم که قصد جرم ندارم و بعد شاید اجازه بگیرم حرف بزنم). 



 

اداره

او گوسفندی چند ساله بود. وقت کشتارگاهشان رسیده بود. صبح لباس پوشید و به اداره رفت. وزارتخانه مجوز کشتارشان را صادر نکرده بود. پشت پیشخوان ادراه با کارمند همیشگی چانه میزد...

-         "ببخشید، اگر معرفی نامه بگیریم چطور؟ امکانش هست مجوز کشتارمان را بگیریم؟ بچه هایم به خوبی پروار شده اند، باور کنید این هم عکس هایشان.. گزارش تصویری حضورتان می فرستم."

-         " نه امکانش نیست. وزارتخانه اجازه نمی دهد... برایتان علوفه می فرستیم .. سعی کنید کمی قدم بزنید. گوشت هایتان زیاد چربی دارد."

-         "بسیار خوب.. از لطف شما واقعا متشکرم... دیگر میخواهم بروم..... میخواهید به ما چند تا فحش بدهید.. ؟ برای رفع اضطرابتان واقعا خوب است... راستی پروار هم شده ام.. میتوانید به پهلویم لگد هم بزنید... خطری ندارد... گوشتمان سالم می ماند."

-         "نه.. لزومی ندارد.. لطفا به طویله خودتان برگردید."

 

گیر کردیم پشت پیشخوان شما

فحش ما را بده دگر برویم

کارمند عزیز دولت ما

تف نداری؟ لگد؟ تشر؟ برویم...؟

 

قدر دان لطفتان هستم

چند سالی است داده اید آبم

زحمت بیشتر نمی دهم و

کنج تار طویله می خوابم

 

سابقا ما میان دشت علف

می چریدیم و گرگ هم ما را

قبل لطف شما که می دزدید

بز زیبای زنگوله پا را

 

ما به لطف شما که مدیونیم

چون به ما هم طویله بخشیدید

و به ما هم مجوز کشتار

و علف به قبیله بخشیدید

 

بچه های ما به لطف شما

بیشتر زنده اند و می خوابند

دست ماهر ترین سلاخان

پرورش یافته و می مانند

 

ما خودآگاه تر شدیم امسال

چون طویله رسانه ای دارد

ما خبردار گشته ایم امسال

هر بز زنده خانه ای دارد

 

چند روز پیش مسئولی

وقت اخبار داغ تلویزیون

با صدایی بلیغ میگفت از

قصه های کلاغ با صابون

 

ما سراپا که گوش چوپانیم

در طویله رسانه آوردیم

چون که اخبار زندگی داغ است

کار خود را به خانه آوردیم

 

بین ما چار دسته موجود است:

بز و سلاخ ها و سگ و شما

این به ترتیب، ارزش ما بود

توی سالِ هزار رنگ و صدا

 

بز و سلاخ ها طویله ایند

میخورند از هم و نمی میرند

قوم سگ ها نماد اخلاق اند

معنی آدمی که میگیرند؛

 

توی فیلم ها به جای آدم ها

عشق، آغوش سگ و انسان است

و نجات یک سگ از دریا

خبری تر ز مرگ آیلان است

 

سگ نماد هویت آدم

بعد هر قتل عام اخلاقی است

سگ نماد حضور معناها

جای او در رسانه ها باقی است..

 

و "شما" برترین موجودات

کارمندان دولت خلاق

خالق صد مجوز کشتار

خالق صد مجوز اخلاق...

 

باز میکنم سرزمین هرزم را

الیوت قاه قاه می خندد

گردش مضحک و مجدد تاریخ

دریدا هم کتاب می بندد..

 

ماده بزها دوباره می میرند

توی دستان تیره ی اُتِلو

باز سایبِل اهل کومه می گوید

در قفس: apothanein thelo....

 (1)

دوره ی انحطاط رو به جلو

بانک های قد علم کرده

گفته اند این روال تاریخ است

دیالکتیک شاه با برده...

 

(1)   از مجموعه شعر سرزمین هرز اثر تی اس الیوت:

"آری و من با چشمان خویش سایبل اهل کومه را دیدم که در قفسی آویخته بود و آنگاه که کودکان به طعنه بر او بانگ می زدند که سایبل چه می خواهی؟ پاسخ می داد: apothanein thelo (به ایتالیایی یعنی: می خواهم بمیرم.)



تاريخ : دو شنبه 27 اسفند 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , ;hvlkn, krn, k نقد سیستم دولتی, کاپیتالیسم, دیالکتیک شا و برده, هگل, شعر معاصر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

انتظار از ابر ها

سال ها پیش روزی از روزهای گرم تابستان وقتی امام محمد باقر (ع) زیر آفتاب سوزان به کشاورزی مشفول بود، یکی از مسلمانان از ایشان پرسید: "چرا در این هواي گرم براي رسیدگی به امور دنیوي از شهر خارج شده اید ، راستی که اگر مرگ شما را در این حال دریابد ، جواب خدا را چه خواهید گفت ؟ "

این شخص می گوید : همینکه این جمله را به امام علیه السلام عرضه داشتم، خود را از کارگزارانش جدا کرد و بسوي من متوجّه شد و فرمود : اگر مرگ مرا در این حال دریابد ، در بهترین حالتی است که با آن روبرو می شوم ، حال اطاعت و بندگی خدا ، من استراحت را در این هواي گرم از خود گرفته و به دنبال کار و فعالیّت می روم، می روم تا با زحمت و عرق جبین ، چرخ اقتصاد زندگی را بگردانم و این بهترین حالتی است که یک انسان می تواند در آن قرار گیرد ، جاي ترس و هراس آنجا است که مرگ بر آدمی وارد شود در حالی که در معصیت خدا باشد و با تن آسایی و تنبلی از دسترنج دیگران استفاده کند" . (1)

(1)-  از کتابی نوشته ی محمد رضا صالحی کرمانی به نام زندگانی چهارده معصوم نشر انصاریان و ناشر دیجیتالی مرکز تحقیقات رایانه اي قائمیه اصفهان

و اما انتظار دهقان ها ...

سال ها پیش دهقان ها، از قدیم آموخته بودند که باید بعد از اولین باران، وقتی هوا سردتر شد، زمین را شخم بزنند، بذر بپشاند و زمین هایی که آب نداشت، باید در انتظار باران می ماند... دهقان ها باز هم با دست هایشان زمین را بذر میدادند، گاوآهن ها همیشه پاییز زمین را زیر و رو می کردند، گویی فرقی نمی کرد امسال ابرها چه می خواهند، چند ماه که می گذشت برای جمع کردن محصول می آمدند؛ گاهی خوب باران می بارید، محصول خوب بود و برداشت خوب؛ گاهی کم باریده بود،گاهی آفت زده، گاهی هیچ محصولی نروییده بود، اما سال بعد باز هم دهقان بعد از اولین نم نم باران، زمین را شخم می زد، باز هم بذر می پاشید، انتظاری از ابرها نبود، انتظاری از آسمان ها نبود... هر چه بود به قسمت خود راضی بودند.. آن چه باید انجام می دادند را انجام داده بودند؛ گاهی چند سال آسمان بی ابر همان آبی کمرنگ همیشگی بود، با شب هایی پر از ستاره، دهقان ها لباسی سپید می پوشیدند و زمین را می کندند، عمیق و عمیق تر .. تا جایی که آب را پیدا کنند، این الگوی کهن در تاریخ ادامه پیدا کرد... تازمانی که مدرنیته آهسته میان خانه ها، مزرعه ها و بایر ترین دشت ها رد پایش را جا گذاشت. انتظار نسل دهقان، کسانی که یاد گرفته بودند بیشتر داشته باشند، بیشتر بخواهند و بیشتر استراحت کنند، "بیشتر" شده بود.... ابرها دیگر نوید شروع کار را نمی دادند، شبیه اظطرابی بزرگ بودند که آیا این ابر ادامه خواهد داشت؟ آیا باید زمین را شخم زد، اگر امسال خشک سالی شد چه؟ چه کسی برگه های سبز و آبی اربابهای پشت میز بانک را پس میدهد؟ ....نسل دهقان ها زودتر پیر می شوند، زودتر مریض می شوند و زودتر می میرند، نسل دهقان ها دیگر کار خود را نمی کنند، اما یادگرفته اند که مثل آدم های متمدن نگران آینده باشند و وقتی ابر اول سال کم می بارد توی خانه بمانند... یادگرفته اند که تیز ترین پیکان را به سوی آسمان بگیرند، به ابرها بد و بیراه بگویند و آسمان را خسیس بدانند... چون فهمیده اند برای زندگی بهتر باید بیشتر بخواهند، و آسمان به هر حال کمتر خواهد داد؛ دهقانی از نسل دهقان ها صبح به اجدادش فکر میکرد،  صبح کیسه ی بذر ها را برداشت، هفته ی قبل مثل اجدادش کارش را کرده بود.یک هفته می شد که آسمان صاف بود و یک هفته از ابر خبری نبود، اما بعد ابر اول مهر ماه زمین را شخم زده بود و فقط ریختن بذرها مانده بود، نزدیک های غروب به خانه بر می گشت با کیسه ای خالی. نگاه به آسمان کرد هنوز صاف بود و چند ستاره ی کمرنگ در آسمان پیدا بودند...

دیشب به خانه برگشتم، آرام خوابیده بودی و تا صبح خواب همدیگر را دیدیم...

پای تلوزیون خواب رفته ای آرام

ادامه ی فیلم را توی خواب می بینی

فیلم درباره ی شکستن سد بود

تو مرا غرق زیر آب می بینی

هی صدا می زنی مرا میان حباب

می رسد فقط صدای آب به گوش

دست و پایت کرخت در آب است

توی اعماق آب می روی از هوش

خواب رفته ای پای تلویزیون

می روم کم کنم صدای سردش را

یک نفر توی فیلم فهمیده

برده سیلاب جسم مردش را

خوابت آرام تر شده انگار

خواب اخبار ظهر را دیدی

خبری تازه تر نبود از ما

پشت آن صفحه های خورشیدی

می نشینم کنار تو آرام

باز می شود چشم تیره تو

-"کی رسیدی ببخش خوابم برد؟"

چشم من مانده باز خیره به تو

خواب رفتیم و خانه بیدار است

مملوء از گفته های ساکت ماست

گویی انبار کرده این دنیا

گوشه ای از اتاق ماکت ماست

صبح می شود و چای میریزی

توی لیوان سرخ شیشه ایت

بوی پیراهنت هنوز این جاست

بوی یاس  کم و همیشگی ات

تو:         - "چه خبر، مرد، خوب خوابیدی؟"

من:        - "خواب اجداد مرده را دیدم،

خواب سیلاب های سنگین بود

خانه ی آب برده را دیدم

یک نفر داشت توی عالم خواب

در زمین بذر برف می پاشید

ابر هم داشت بر دل خاک

برگه های کتاب می بارید

یک نفر گاو آهن خود را

روی آسفالت جاده ها می برد

یک نفر روی اسب، داسش داشت

ساقه ای از پیاده ها می خورد

آخرین لحظه خواب می دیدم

سیلی از برگه های آبی رنگ

می برد آب خانه ی ما را

زیر صد ها هزار تکه ی سنگ"

 

حرف من را شنیدی و لیوان

توی دستت هنوز می لرزید

تو:         -" خواب دیدم که مرده ای دیشب

خواب دیدم که سیل تو را دزدید...

خواب های ما چقدر آشفته است

کی رسیدیم به این سر رویا"

چشم بستی و با خودت گفتی:

-"می رود زیر سیل این دنیا"

 

من پر از اضطراب پرسیدم:

-"راستی قسط بانک را دادی؟

سند مزرعه و خانه گروست

نرود آبروی آبادی...."

 

من پریشان خواب های خودم

تو ولیکن بزرگ تر دیدی

من سیاه سیاه می دیدم

تو ولیکن سپیده می چیدی

در دل تو امید باران بود

من ولی انتظار  بی ایمان

سیل پیش نگاه تو کم بود

من ولی غرق قطره ای باران

گفتی یک لحظه "قصه ی دیروز

که برایت از ارث اجدادم

گفته بودم هنوز یادت هست؟

قصه ی بذر پاشی آدم؟

باید امسال مثل اجدادت

زیر و رو تر کنی زمینت را

باید این خاک را دانه دهی

خط زند رنج ها جبینت را

باید امروز با دو کیسه ی صبر

خالی از داس  و دانه برگردی

باید این بذر را که پاشیدی

باز هم سمت خانه برگردی

باید هر سال وقت خزان

بی خیال غم و نم باران

بذر ها را به خاک ها بدهی

پیش از آغاز بارش آبان"

 

بذر ها را به دوش من می داد

و دوباره دعای خیری کرد

مزرعه بوی خاک و گندم داشت

نم نمک می وزید بادی سرد

پوستین را به شانه ام بردم

جمله اش در سرم طنین انداخت

با این بذر و خاک را بدهم

به خدایی که ابر خواهد ساخت

روز دوم که بذر پاشیدم

شب پر از آسمان صافی بود

و نه باران و لکه ی ابری

این برای شروع کافی بود

گر چه امسال سال باران بود

گر چه این بذر ها که روییدند

صبر این دانه ها جوانه شدند

داس ها باز ساقه بوسیدند

 

"سال باران نبود اگر حتی

باز هم فصل شخم می خیزیم

باز هم سال بعد بذرت را

بر دل خشک خاک میریزیم...."

 

 

 

 



 

دماوند بعد از تو...


گوشه ی پایتخت کوهی سرد
یا که آتش فشان خاموشی است
خواب رفته بدون لبخندت
سالهاست در محاق بیهوشی است
حس لبخند تو از آغاز
بهترین هدیه ی خداوند است
قدمت خنده های تو بی شک
بیش از افسانه ی دماوند است
کوه خوابیده زیر برف ستبر
سال ها همین که بوده و هست
داده از دست دست گرمت را
که پس از تو به برف راهه نشست

وقتی از نقش سر درآوردی
رنگ آبیِ آسمان بودم
تو مرا دست ابرها دادی
تا که باران بر جهان بودم
تا تو نقاش زندگی باشی
رنگ می شوم دوباره در بومت
ای که هر شعر عاشقانه ی من
وقف این خنده های معصومت
زندگی را بنوش با لبخند
مثل سهراب و چای و حبه ی قند (1)
عاشقانه نگاه کن من را
بی هوا، بی خیال و دوباره بخند...

(1) زندگي جيره مختصريست
مثل يك فنجان چای
و كنارش عشق است
مثل يک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان بايد كرد…

(سهراب سپهری)



سایه بان

مقدمه:

But I, being poor, have only my dreams;   
I have spread my dreams under your feet;   
Tread softly because you tread on my dreams.


من مسکین هیچ ندام به جز رویاهایم
زیر گام هایت گسترده رویاهای من است
آهسته بگذر که گام بر رویاهایم می نهی
ویلیام باتلر ییتز- مجموعه اشعار

 

سایه بان
بعد تو، من درخت خواهم شد
یا چو بذری میان قلب زمین
ریشه در عمق خاک خواهم زد
تا که سایه شوم دوباره بر تو، همین.

بعد من عاشقانه هایم را
با خودم توی خاک بگذارید
دست من را چو ریشه ای به زمین
شعر ها را ستاک بگذارید

چارپاره های هر شب من
برگ های درخت بعد منند
معنی شعر ها شکوفه گل 
و سپیدی برگ یاسمنند

زیر پایت چه نرم میخوابند
برگ برگ سپید دفتر من
برگه هایی شبیه ی غنچه ی یاس
خواب رفته روی بستر من؛

تا تو نقاش زندگی باشی
یا که نقاش این درخت سپید
که پس از قرن ها که عاشق توست
باز گردد دوباره عمر نوید

رنگ احساس آبی من
گوشه ی رنگ های بر بومت
همه ی شعر های عاشقانه ی من
وقف این خنده های معصومت

بعد من هیچ کس با گریه
زیر این سایه سار غم نخورد
شادی من تمام شادی توست
 کاش لبخند تو بهم نخورد...



قصه ای از احزاب

 

می وزد باد و... ابر و باران است، یکسره خانه ابر میگیرد .

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

می وزد باد و تو همین جایی بین عطر کنار این گلدان

حال ابری سیاه را دارم، نفسم! می رسی تو با باران؟

نفسم بند می آید از اینجا، نفسم باز گردانده ای من را؟

 بی هوایم که بی هوا بروی، باز بر گل نشانده ای من را؟

بادبانم هوا نمی خواهد؟ باد و ابر و خدا نمی خواهد؟

عرشه ام را به بادها بدهم؟ کشتی ام ناخدا نمی خواهد؟

باز سرما و باد می گیرد، آسمان هست و چشم های تو و

همه جا یک صدای پنهانی است:"بازگرد و به سمت خانه نرو!"

باز میکنم جلد قرآن را می تپد نور از دل "احزاب"

عده ای بازگشته اند از نور، عده ای پای بسته در اسباب

عده ای توی باد با سرما دلشان قرص وعده ی حق

می وزد توی باد آیاتی:  قل اعوذ برب... برب فلق

یک طرف باد سوز و سرما بود یک طرف آیه های بارانی

می دوم باز سمت سوسوی نور، آخر راه را که میدانی...

عده ای پای عهد ها ماندند، عده ای عهد را وفا کردند

"و من الرجال...." منتظران، گریه در جیب، در خفا کردند

می دود قطره روی برگه ی شعر، جوهر قرمز حسینم باز...

همه ی برگه عرباً عربا شد، نم نم گریه می شود آغاز

می دود قطره روی برگه ی شعر، سیل اشکی گرفته قالب شب

هم صدا میشود لب پاییز، ،می زند باد نعره از سر تب

سوز و سرما کنار هم هستند لشکری ده هزار اسلحه را

روی یک تن نشانه می گیرند،  رنگ خونی گرفته علقمه را

می دود قطره روی برگه ی شعر،  ملات بطنهم و مال حرام

شیر خورده زمین ز مادر ابر، ناخلف بود این نمک به حرام

کودکی دست های مردی را، برده در قلب آب فرات

چشم های رقیه یادش هست، تاکه خیمه دوباره رنگ حیات...

می دود قطره روی برگه ی شعر، می دود مرد ساقی بی دست

مشکی از آب بر دهان دارد، تیری از دور در نگاهش هست

قطره هایی ز روی برگه شعر، هی سرازیر می شوند از نو

مثل مشکی که شرحه شرحه شده، بین هر تیر از کمان عدو

رود چرخید و دور تر می رفت، از سر انگشت های تشنگی اش

شرم می ریزد از نگاه زمین، که نرفته تمام زندگی اش

باد می آید از کرانه ی برف، انتخاب تگرگ با من بود

 نور می بارد از تن باران، حس باران و برگ با من بود

در هوای تب زمستانی، می وزد باد سرد در کابوس

بادبان را گرفته در خود باد، کشتی ام را شکسته اختاپوس

 توی دریای موج آبستن ، کشتی ات را نجات می خواهم

تا که مصباح راه من باشی جرعه ای از فرات می خواهم...

بوی باران چشم های تو را با خودم میبرم همیشه در خاکی

که میان نماز می برده است سر من را به دامن پاکی

گفته اند باز گردم از تو و من بی خودم مانده ام ولی با تو

قول میدهم که برگردم می روم خانه ام ولی با تو  

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

رفت سرما با نگاه تو که یکسره خانه ابر میگیرد ....

 



تاريخ : یک شنبه 11 آذر 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, چار پاره, شعر احزاب, عاشورایی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

محقق

بیست و یک قرن را طی کرد

تا که فهمید نسل میمون است

تا که فهمید فلسفه، اخلاق

راه فرعی جنگ تا خون است

 

بیست یک قرن خیس را تنها

گوشه ای از اتاق با دیوار

گفت و گو های فلسفی میکرد

تا بفهمد هر آدم بیدار

 

باید از استخوان و کتاب

قصه ی صلح را بیاغازد

بین سوراخ های سقف خراب

پله ای رو به آسمان سازد

 

بیست و یک قرن از همان دیوار

بابت فکرها اجازه گرفت

در اتاقش ز گفتمان سکوت

ایده هایی بزرگ و تازه گرفت

 

وقت مرگش هزار برگه سیاه

را به هم دوخت تا کتابش را

.پیشکش کند به دیواری

که پس از سال ها حسابش را

 

ابر یکتاپرست تسویه کرد

"الافلین"(1)  را حقیر می پنداشت

آسمان بود مثل ابراهیم

در دلش قطره ای تبر هم داشت

 

هی تبر زد به این بت سنگی

با تنِ برف و رملِ بارانش

رو به دیوار با برائت گفت

از افولِ سکوتِ زندانش

 

آخرین قطره راکه زد میدید

آدمی در اتاق تیره و تار 

کرد تعظیم رو به دیواری

که خراب شد سرش در آخر کار

 

 

(1)- لا احب الافلین ....

پانوشت: احساس میکنم اشیاء همگی یکتاپرستند....



تاريخ : یک شنبه 11 آذر 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, auv, tv'aj, krn tv'aj, نقد فرگشت, تکامل, شعر در مورد تکامل, | | نویسنده : نوید بهداروند |

کتاب باران ها ....

من پر از ابر و باد و بارانم

و کتابی که نور باران است

با دل قطره های بارانیش

قصه ای گفت با من از بودن:

 

هامان و ذی الاوتاد:

پای من پیچ خورده در خاک و

بدنم ساقه ای تناور نیست

ریشه هایم به عمق جبه رسید

گویی امروز روز آخر... نیست

من درختی میان شنزارم

ریشه ام را به باد می بازم

باید از ماسه ها گذر کنم و

ریشه در سنگ ها بیاندازم

سال هاست آب را نمی فهمم

خشک خشک است ساقه ی من

شاخه هایم به زیر نعل کویر

پی شده بی دلیل ناقه ی من

 

این ور پرت داغزار کویر

گذر هیچ کس نمی افتد

توی این زمهریر شن در شن

مرده ای از نفس نمی افتد

 

توی تنهایی خودم گاهی

در خیالم سیاهه ی طوفان

می کَند ساقه ی نحیفم را

می کُند دفن در تن باران

 

من فقط ریشه ام درون زمین!

که زمین سخت تر بماند باز

که مبادا بگوید ای بی داد!

شده تکویر در تنم آغاز

 

رفته از یاد این زمین فرجام

او به خاک خودش دلش گرم است

شکمش سیر بس که  گورستان

پر اندام مرده و نرم است

 

بعد از آن خشک سالی دراز

که زمین را گرفت و مزرعه کرد

در دلش بذر مردگان را ریخت

چال کرد عده ای به شوق درخت

 

آدمانی که کاشت روییدند

زیر هر سنگ قبر در دل خاک

بی تن و ساقه باز ریشه شدند

رشد کرد ریشه جای ستاک

 

انتظاری مدید سر کردم

تا که از خشکی ام گذر کردم

های طوفان رسیده وقت شما

به امیدت سه قرن سر کردم

گردبادی مهیب در راه است

خواب آشوب دیده روی زمین

وقت سلاخی بیابان هاست

میدود سوط خشم سوی زمین

 

آخرین لحظه های عمر من است

موجی از آسمان سرازیر است

آخرین پادشاهی مدید کویر

می زند زیر آب پا و دست

 

ریشه هایم رسیده در دل آب

 و زمین غرق آب اقیانوس

در مداری جدید می چرخد

سوی خورشید غرق در کابوس

ثانیه های  آخر من

حسی از ریشه های در آب است

منتظر باش تا دمیدن صبح

گرچه این شهر خیس در خواب است



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, کتاب باران, شعر, نوید, بهداروند, بارانگاه, شعر گاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد