وهم ...
وهم 
خاطره ای هست که هر روز از ذهن من پاک میشود
گویی تاریخ همین جاست
صدای شیون کودکان در تاخت های مغول
بر جثه ی رنگینی از دور کمرنگ میشود
این توده با قدم های ارام چون ارتعاش اب 
کوتاه و ساده چون ارزوی دریدن و اغوش کشیدن
راوی دختری ابی پوش است در پیاده رو
من باز نگاهش میکنم
دیگر تلاطم خون های زیر پولاد خشم تاریخ بی صداست
در نعل های پایم اهنگ رفتنی است
گردهای گامی به وسعت اسب های ترک
در نهان خیال جسمی فشرده میشود به من
و این خیال اغوش روزهاست میکشد مرا اینجای 
رویای امیزش تسخیر جسمی لااقل
رنگی ملیح میدمد بر کوران خوناب ها
اینجا منم دوباره بر ارزوی.....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |