عاصی....
 
من آن لعنت صبحگاه توام
 ‌دشنام کن مرا تا به شب
 
من صورت کبود اسیروارم
 نسیان کن درد های مرا همچو رب
 
من خاکستر پیرزاد اتشم 
با اب دهانی خاموش کنم بسان تب
 
افسارم از میخ کاشت بر دهان
 تازیانه زنم با بغض های لب
 
تا از نفیر صیحه ام مرگ نگرفته ات
پیش از وجود برکشم ام و اب
 
دردهای من ازار جهانی در خوشیست
خاموش کن فراموش مرا:« لعن و سب» 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
اعتبار....
هویت مرا حقوق مچاله ی یک ماه برچسب میزند
مطین و با وقار .... رذل و اسمان پلاس
 
زود تر مرا بفروش
 آن قدر بیگاری کشیده ام
آن قدر زنجیر به پایم هست 
که تا دیر پای عمر برده باشم....
 
وقتی به چشم میبینی حیات من 
دسته ی کش خورده ی اسکناسی فشرده است 
 
در جای یک خود اگاه انتخاب کن 
اخلاق را در بطنی از لزوم نهان 
هر جرم مجاز قانون را کنون ارتکاب کن
 
من یک گسست در هستی ام یک خشکگاه
 در سیلابی فراروی دونده و لگام دار 
محدود به سوق های رودخانه  
هر سوی میخواهد کشد این ماهیان نازک بال 
وقتی که کویر وجود من
خشکاند تمام لایه های حوالی جسم را
دیگر خیال اسوده ی موج را  نخواهی شنید
واگیر اتش بیماری ام بدون شک
صد ها رها میکند به فریاد انتقام
در رعب انتخاب 
زودتر بفروش مرا.....
 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وجودی از عدد....
به صفحه ی برجسته ی کامپیوتر خیره ام. رنگ هایی را میبینم که فقط انعکاس تصویر های ارزوست. ارزو هایی که با دیدن رنگ ها بیشتر میشود. در این خیال یقین کرده ام که با خرید آن عمر را فروخته ام. تمامی لحظاتی که در کار پشت یک صندلی کوتاه خاک میخوردم. در احساس سایش لحظات با هم تمام انچه را که در هستی من خلاصه میشود را در یک لغت به زبان میلغزانم. لغتی شبیه به رکود در ذهنم پرسه میزند. همه ی وازه هایم یک صدا به کلمه ای کوتاه تعظیم میکنند. رکوعی اجباری بر دربگاه فرهنگستان ها که همیشه دیوار های خود را با خاکستری یا ابی تیره رنگ ملایمی میزنند. نمادی از اعتدال.....
یقین دردناکی که هر روز همراه من است تصویری از ان سوی واقعیت در میان توده های انباشته ی نماد را به من نشان میدهد. تصویری رقت اور که هر روز از ان فرار میکنم. در این رویا مایچه هایم درشت تر شده اند. لایه ای از پوست قهوه ای رنگ که از گونه ها تا پایم را فرا گرفته در زبری متوالی از خطوط فراگیر موی به همه جایم نفوذ کرده است. در دهان خود لکه هایی از اهن را احساس کرده ام. چند ماه و چند روز با ان زنگی کردم تا اخر صدای ادمی که هر روز بر گرده ام بویش را احساس میکردم را شنیدم. من صاحب افساریشده بودم که دور گردنم پیچیده بود. در ثانیه هایی که سرعتم فراتر میرفت مرد بالا دست انتهای لگام را میکشید. هنوز تصویر رویایم از این باور دردناک حس تماس میخ اهنی را به گوشه های لب هایم فرود می اورد را در خیال خود مجسم میکند. در التهاب از هم گسستن لب هایم تنبیه گام های بی پروا را به چشم می اورم و بعد چند لحظه دیگر خبری از قوران باد در منخرینم نیست. باور میکنم که رام شده ام. 
با ورود صاحب کار به خودم می ایم. چند ردیف بعدی نام های ناشناخته را در ردیف های خود جای میدهم. هنگام نوشتن تمامی سطور ایده ی قلقلک دهنده ای وسوسه ام میکند. میخواهم جای نام ها عدد بگذارم و عفونت این وسوسه را به قلب های همه ی کارمندان فرو کنم. چند روز بعد ارام ارام شناسنامه ها نام ها ی طولانی را حف میکنند و اعداد نام های ادمان از هم سوا می کند. 
یادم امد. کلمه ای که در تمام روز خیال های افسار رکود و انعکاس تصاویر را به خاطرم می اورد. من در بدیهی ترین شکل وجود خود در این توده ی بیشمار جزیی از اعداد هستم. یک وجود عددی.....


تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
گریز.....
بارها در دست چپ معلم ریاضی ام
تکه گچی بود که میگفت راه حل
این شیوه ی توان و رادیکال و بخش 
هر توده پر استفهام معادله را
معلوم میکند
من راه حل را رنگ میکردم به برگه ی امتحان
در عجز کودکیم در خیال 
فرمول پهلوان میکرد
 حیات را اب نبات
اثبات فن حریف میکرد
 رنج بابا را شوکولات
سال ها روز شد در این خیال
تا یافتم‌ خود را پشت پنجره ی خانه مان
خیره نگاه بودم به جسم این تمام
فرمول ها خانه ی ما را کرد بنا 
هر اجر از حساب 
دیرگاهی بود که در سایه ی مهربان این سقف 
تصویر بیرون را مات میدیدم به چشم
هیچ از چمن نبود این سبز خدشه دار
اخر گلویم فشرد از گریه ای غریب
"مامان مگر همه خوشبخت نیستیم زیر سقف ها؟"
هر روز بغض میکردم پشت پنجره تا بعد روزها
در حسی از لزوم کلیشه و انزجار و شوق
صدای معلم را تقلید کردم بعکس:
 
باید از ویرانه ی این اتاق خواب الود بیرون زنم 
چرا که هر تاریک گاه صبح کرانه ی دیدگاه من 
حدود اهنی قامت پنجره ای است که
تمام تصویر بیرون را بر چشم های من
محصور میکند
اغوش خیال یک شکل را بر لحظه ام
معطوف میکند 
این قاب پنجره
 منجی تصویر های دشنامی است که
با لکه های زنگار گرفته ی فلز ساز خویش 
پوست مات شیشه را
بر زندگانی دراز پایش
محتوم میکند
 
احساس پنجره!
نامم تو را گذار یا گریز
که حتی حرف های جوهری این صفحه را 
به اجبار زنجیر های فرهیختگان
محدود میکند
تا میتپم از هوای در سرد یا گرمگاه شب
اف تمام گداز وجود تو 
قلاده ایست که شوق فریاد های من را
محدود میکند
چون چهره ی ابری گرفته قلب بر سیاهیش
مغموم میکند
مطرود میکند


تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وهم 
خاطره ای هست که هر روز از ذهن من پاک میشود
گویی تاریخ همین جاست
صدای شیون کودکان در تاخت های مغول
بر جثه ی رنگینی از دور کمرنگ میشود
این توده با قدم های ارام چون ارتعاش اب 
کوتاه و ساده چون ارزوی دریدن و اغوش کشیدن
راوی دختری ابی پوش است در پیاده رو
من باز نگاهش میکنم
دیگر تلاطم خون های زیر پولاد خشم تاریخ بی صداست
در نعل های پایم اهنگ رفتنی است
گردهای گامی به وسعت اسب های ترک
در نهان خیال جسمی فشرده میشود به من
و این خیال اغوش روزهاست میکشد مرا اینجای 
رویای امیزش تسخیر جسمی لااقل
رنگی ملیح میدمد بر کوران خوناب ها
اینجا منم دوباره بر ارزوی.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
واهمه 
اگر باز دست های  من 
تمامی واژه ها را نطق کند  بر ورق 
اگر خیال واهی تمام لحظه هام را در عمق چشم هایم حک کنم 
و بعد به تصویر راکد فرهنگهای لغت خیره شوم 
بعد از ان  چگونه بر حیات خواهم امیخت؟ 
وقتی تمام کلمات از دست هایم سریده است
وقتی تمام جمله ها مرا حذف کرده اند.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, | | نویسنده : نوید بهداروند |
سرمای شهر ...
امشب تمام صدا ها منجمد شدند
سرمای بیرون زمستان گلویم را فشرد
صدای باد را برون داد از نبض من 
اینک ترانه های درد را به سنگ روحی فشرد
بی وقفه امدند اجسام پر اوازه سطح شهر
قلبم صدای را برف کرد و زیر کتابخانه مرد
غرق خیالهای وهم و برپا زمام دار شرق
بر پا نمود قصری از نام های کلوخ وار و خرد
اورد سیاه پیاله ای پر از موج های ضعف
جام خم نسیان به دست خط تمام خورد
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان, | | نویسنده : نوید بهداروند |
تصویر بیرون شهر....
بیرون محدوده ی تمام خانه های شهر   
خارج از تنگنا های پر ادم و 
جسم های خواب یا جنب جوش کار
تصویر راکدی است از کوه های خم 
هر شعر محتوم به تصویر آن
باید کند کلمات را زنجیر در میان
تا خیال ارضا دهد شعری ایست جدای از توده ها 
تصویر دیده ام حک شود تمام 
بر پوست رنگ باخته ی برگه ها 
می ناممش سفید.....
بیرون مخروبه های پر فقر و جسم های خم زده
چون کوه های بیرون شهر
در بطن کویر باور پر علف سبز در نمای 
روی خاک های غمیده صد سال پشت هم 
در قحطی حروف و بحث و امتداد
تصویری ایست ناتمام در گریز از حیات
اینجا نشسته ام تا نقش کنم 
تا با ورم شود که شعر میکنم سیاه
بر پوست وار برگ
در جیره بندی واژه های بی انفصال 
نیستی  بر افروختگی های خشم ...انتهار
به ژرفنای رسالت خویش 
لب میگشایم از لبخند های تب دار
ارام میگیرم....
خمیدن به تصویر های انفعال
تکیه بر مخروبه ی شکل های اشتعار


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
توده....
این دیوار نیست پوستی ضخیم 
کوله ای از سنگ های مرده است روی هم 
ساعات مه الود شب در انهنای جامه ی سنگ وار خود
تصویر این جا را نقش میکند بر خیال 
در تارکی چشم ها کار دستی ام را تار میکند نگاه
بیمار تردید دست دست میکشم بر آن
نه دیوار نیست که روی هم سخت کرده ام 
تا پوستین نقشه های خانه را کنم بنا
در داخل چارچوب سرسخت  بی پنجره 
بی نور بی تصویر موج ها ی چوپان راستگوی
گام های باد بر پوست دست هایم 
هرگز گذر نخواهد کرد 
با پلاستر ابی فقط فاجعه ای را رنگ میزنم 
که تنهایی واژه های رودخانه را 
در طنین صدای تلویزیون های رنگ دار
به فراموشی ارام خشکیده است 
با لبان خار های زرد رنگ صدای خاک کرده ام 
در تنیدن ریشه ی خاک های من
اوای عقربه های ثانیه گرد را قسمت 
خاموش دیوار میکنم
با هم دهان را  خیس کرده ایم 
در کمرنگی نا هم اواز بتن
اواز مدید بهم خوردن زنجیرهایی است
پیچ در ذوب هم
این تنها صدایی است که در اتاق میپیچد
هر چند ساعت یک بار
امال انتظار ......
اوار و بیقرار ......


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
میهمان ...
عقربه های ساعتگرد
یک بامداد را بیدار کرد 
رها شده در لابه لای اینه های ثانیه 
زیرانگشت های پایم تکه های خیس و خرد
در حروف از یاد رفته ی سال های پیش 
با تیره ای ارام حرکت میکنند ....
واژه های خاک گرفته و بعضی 
پناهگاه رویش خزه هایی شده اند 
که چند سالی است زیر میز  تا موکت 
ریشه هایی به لایه های خاک روی کاشی تنیده اند ....
چند سال است که نمینویسم ...؟
واژه ها از انگشت هایم حرکت کرده اند 
به زیر میز ...
روی هم انباشته اند 
شاید از چند وقت پیش
در گریز از تارکی برگه های من 
روی لبریزگاه سالنامه ی مغموم هشتاد و یک 
بار اعداد صفحه های باطله 
راهی به زیر میز یافته اند
"جمله هایم هایم ته کشید و وقت اندک است
خوابی غلیظ ....
چشم هایم را تنگ میفشارد به هم 
بگذار در میمانی لحظه های اخرم
پیش از کنار کشیدن از برگ تا لحاف
یا زیر شاخه های مصنوعی پتو 
با حس خیالی لمس وار چمن
سبزی اخرین لیوان چای کهنه را
 دم کشیده از ظهر تا غروب 
با جمله های تو قسمت کنم 
در روزهای مرطوب فلسفه 
سطح صفحه های اتاقم در انتظار توست
باز در کتاب جا مانده ای 
شاید قرار میدهی مرا 
در جوهری که تمام واژه هاست
برگرسنگی تمام کلاغ های دشت 
در خیسی  دشت ویرانت نشانده ای
           به ت.س.ال
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 15 صفحه بعد